در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

64

حسابی دلم برای سفرهام تنگ شده. تابستون گرم و من و یه کوله پشتی و جاده و حدود 24ساعت تنهایی و با خودم بودن...
این سفرا برای من خیلی چیزا داشت. بزرگترم کرد. خودمو بیشتر به خودم ثابت کرد.
الان که فکر می کنم این جلسه آخر باشه دلم می گیره. شاید دیگه فرصت سفرهای اینجوری برام پیش نیاد.
از هر چی بگذرم بعد از اون اتفاقها این خیلی خیلی شیرین بود که در شرایطی که من ذهنم درگیر کسی نبود ذهن کسی درگیر من شد...

63

همیشه هم معنی دور موندنا این نیست که دو نفر مناسب هم نیستن. یه وقتایی معنیش اینه که یکی از اونها خیلی قوی تره. قوی تر از نفر سومی که حسابی به این رابطه نیاز داره.
شاید اون زن خیلی بیشتر از من بهش نیاز داره.
شاید اون زن به تنهایی از پس زندگیش بر نیاد اما من بتونم.
شاید اون زن شرایط تنها زندگی کردنو نداره و من دارم.
شاید اون زن خیلی خیلی بیشتر از من به حمایت و پشتیبانی و بودن مردش نیاز داره.
شاید من هنوز اونقدار هم که فکر می کنم ضعیف نشدم و حالا حالاها می تونم سر پا وایسم.

62

امروز صبح هم وقت دکتر داشتم هم مشاوره. خداروشکر اوضاع بهتره و دکترم هر سری داره قرصهامو کمتر می کنه.
شری جون حرفای جالبی می زد. باز تاکید کرد که رفتارهای آقای میم اصلا عادی نیست. اما بهم گفت بشین و برای خودت یه الگوریتم بساز و همه چیزو پیش بینی کن. گفت این جلسه چون جلسه آخره هر اتفاقی ممکنه بیفته و تو همه چیزو پیش بینی کن. گفت حتی امکان تماس بدنی هم وجود داره! برای اینکه ببینه چه جور آدمی هستی.
راست میگه. اونچیزی که من از این رابطه می خوام یه چیز دائمیه. چیزی که طبق یه الگوریتم و در نظر گرفتن احتمالات درصد خیلی کمی داره.
دیشب حالم خوب نبود. یه کم هم اشک ریختم. دلم باز به حال خودم سوخت. اما می دونم خدا خودش مثل همیشه هوامو داره. دلم برای تنهاییم سوخت. مخصوصا از وقتی دیروز صدای اون زن رو شنیدم که محتمل ترین حدس اینه که زنش باشه کمتر به این قضیه امید دارم.
برام عجیب بود که خودش بلافاصله زنگ زد اما دیگه نمیخوام به این چیزا دل خوش کنم.
دیشب مثل احمقها با وجودی که به حرفای نگین واقعا اعتقادی ندارم باز بهش زنگ زدم. جالبه هر بار یه چیزی می گه! اما یه وقتایی که دلم خیلی می گیره بهش زنگ می زنم تا فقط با یکی حرف زده باشم. وگرنه می دونم که به حرفاش اصلا نباید دل ببندم. نه به خوبش و نه به بدش.

61

جواب استخاره نیومد. خودم حسابی کلافه شدم دیگه. زنگ زدم. جواب نداد اما بلافاصله خودش زنگ زد. وقتی گفتم دفتر نمیام خیلی تعجب کرد. برام یه چیزایی رو توضیح داد. نمی دونم متوجه دلیل حرفم شد یا نه. فکر کنم نشد چون باز آخرش گقت چرا گفتی نمیام؟
حس آدمی رو دارم که سیلی محکمی خورده. شاید لازم بود امروز صدای اون زن رو بشنوم. تا واقعا حسش کنم.
خدایا کمک کن. به خدا من به هرچی خودت بخوای راضیم. اما واقعا دیگه تحمل این بازیها رو ندارم.

60

نمی دونم حکمت خدا چیه. بعد از اینکه کلی با خودم کلنجار رفتم بالاخره تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم. چند بار که زنگ خورد یه خانومه گوشی رو برداشت! خیلی هول کردم! خانومه گفت گوشیشو جا گذاشته و بیرون رفته. خوب حتما زنش بوده دیگه.
خیلی ذهنم درگیر شد. بعدش مامان زنگ زدن که برات استخاره گرفتم که بری دفترش یا نه ولی هنوز جواب نداده. حالا تو این هیر و ویری داره زنگ می زنه و جواب استخاره هم هنوز نیومده.
وااااااای خدا!