در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

77

خانم سین اصلا یادش رفت یک چیز مهم را اینجا بنویسد! خانم سین یادش رفت بگوید آنشب، همان شبی که بارها گفت و دوست داشت جور دیگری رقم بخورد شبی بود که مدرکش را گرفت. شبی که چهار ساعت مدام امتحان داد.
به قول آقای میم اولین فارغ التحصیل این رشته در کشور است! چیز کمی نیست! افتخار بزرگی ست! اما آنشب و بعدش آنقدر درگیر فکر بود که یادش رفت این مساله را اینطوری اینجا بنویسد.
خانم سین چند روزی ست حالش تعریفی ندارد. خانم سین خودش نمی فهمد و مثل همیشه سعی می کند وانمود کند که خوب است. اما مادرش کسی نیست که به راحتی از کنارش بگذرد...
خانم سین خیلی دلش گرفته. خانم سین اول و آخر همه ی حرفها می داند که خدا همیشه بهترین را برایش رقم زده و میزند اما یک وقتهایی دلش غر زدن می خواهد...
دلش هفته ی گذشته و آن شب را می خواهد... دلش می خواهد حتی اگر تا آخر عمرش هم اتفاقی نیفتد اما مطمئن شود که حس آقای میم همان حسی است که دوست دارد. همین برایش کافی ست...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد