خانم سین باز هم خنده اش گرفت! از وقتی برگشته چندروز تمام با خودش، با احساسش، با همه فکرهایش جنگید تا همه چیز را عادی جلوه دهد.
بعد آنوقت هی دلش تنگ شد. هی دلش تنگ شد. هی آنروز را به خاطر آورد و دردلش آه کشید...
آنوقت آقای میم دیروز یکهو بی هوا اسمس می دهد که: سلام چه خبر؟
خوب آخر خانم سین باید با خودش چه فکری بکند؟! مثلا توی این چند روز چه اتفاقی می تواند افتاده باشد؟!
خانم سین این توجهات را دوست دارد. خانم سین همین چیزهای کوچک را دوست دارد... همین چیزهای به ظاهر کوچک...
آخ... ای کاش...
هیس...