در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

7



از اسمهای دخترونه یکی از محبوبه خیلی بدم میاد یکی حمیده... یعنی حالم به هم می خوره! با هر کی با این دو تا اسم برخورد داشتم آدم مزخرفی بوده...

6



همچنان هیچ کاری نمی کنیم. همچنان صبحها به زور از تخت جدا می شویم می رویم پی کارمان به امید بازگشت و دوباره پیوستن به تخت! و همچنان عصرها روی مبل تکیه می دهیم تا شب بشود و باز برویم لالا...

آه... آن همه اشتیاق که مرا فقط برای سه ساعت کلاس وادار به طی یک مسیر رفت و برگشت دوازده ساعته می کرد چه شد؟! 

حتی دلم برای آن همه خستگی هم تنگ شده.

نمی دانم می دانی یا نه. اما آرزو می کنم همانطور که رفتار می کنم به نظر بیایم. تا هم تو زندگیت را بکنی هم من. حتما بعد از مدتی همه چیز عادی می شود... همه چیز تمام می شود... امیدوارم...

5



هرجوری همه چیزو می چینم کنار هم نمیشه به زور تو کله م فرو کنم که عادیه. خوب وقتی عادی نیست عادی نیست دیگه!

موندم به بازیهای روزگار بخندم یا گریه کنم. اصلا تو کجای زندگی منی؟ من کجای زندگی تو؟... نمی خوام سایه باشم. نمی خوام تو ابهام باشم. نمی خوام یه خوب عادی باشم... می فهمی؟

4


اون شب وقتی زنگ زدی و گفتی ایمیل من چیه؟ مونده بودم تو دیوونه ای یا من؟! اما بعد از اینکه برات اس ام اسش کردم و باز زنگ زدی و عذرخواهی که نرسیده مطمئن شدم تو دیوونه ای...

3


انگار نمی تونم ول کنم اینجا رو. چقدر خوبه کسی خبر نداشته باشه از خونه ت. که راحت و بی دغدغه بنویسی. بدون ترس از قضاوت شدن.
همه ی دوستامو خیلی دوست دارم. اما دوست دارم اینجا مخفی بمونه.
یه سری تجربه رو از گذشته با خودم دارم میارم که می خوام تو زندگی جدیدم هر لحظه همراهم باشه. اما تو یه جوری همه ی قائده ها رو به هم ریختی. تو موقعیتی قرار گرفتم که نه حاله، نه گذشته و نه آینده...