در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

601

زود ماشین گرفتم... ولی راننده اون وقت روز مسیر خیلی بدی رو انتخاب کرد... وقتی بهش تذکر دادم دیگه راه برگشتی نبود... افتاده بودیم تو ترافیک بدی که تا چشم کار می کرد ادامه داشت!...

استرس شدیدی گرفته بودم و نمی دونستم چطور خودمو از شرش خلاص کنم! هر وقت جایی قراره برم و دیر میشه اینجوری میشم. چون هیچ وقت کوتاهی از من نیست. من زمان اضافه هم درنظر میگیرم برای اتفاقای پیش بینی نشده ولی این دیگه خیلی بد بود...

ساعت یک و نیم یعنی زمان شروع کلاس که شد تازه افتاده بودیم تو خیابون اصلی منتهی به محل اموزشگاه و خیابون به اون پهنی گوش تا گوش ماشین بود! گوشیمو درآوردم و به خودش پیام دادم که تو ترافیکم دیرتر میرسم... اینو گفتم چون دیگه مطمئن بودم با اون وضع دیر میرسم و خواستم منتظر من نمونن...

یه ربع بعد رسیدم... یعنی حدود پنجاه دقیقه تو راه بودم مسیری رو که در حالت عادی یه ربع-بیست دقیقه میشد رسید! اونقدر ضربان قلبم بالا رفته بود که قابل کنترل نبود... باز خیالم راحت بود که خبر دادم...

وقتی رسیدم و وارد شدم دیدم همه نشستن و خودش پشت میز مشغول ساز زدنه و از کلاس خبری نیست!!!... نهههههههههههه! واقعا انتظار نداشتم این کارو بکنه... اونم با جوی که اونجا حاکمه!...

کنار نگ.ار یه جای خالی بود نشستم... دست نگ.ارو گذاشتم رو قلبم و وقتی دید داره از جا کنده میشه گفت: چرا آخه! خوب حالا دیر رسیدی که رسیدی!...

حس کردم اصلا بهشون نگفته که به خاطر من شروع نکرده چون ن.گار گفت همش می گفتم چرا خانم سین نیستش!

چند دقیقه گذشت تا یه لیوان آب خوردم و مستقر شدم و اون همچنان ساز میزد... بعد از دقایقی سرشو بلند کرد و گفت خانم سین ساز زدنم بهتر شده؟ (انگار نه انگار این همه آدمو منتر من کرده بود!) گفتم آره خوب... گفت نه واقعا؟ گفتم بله و ن.گار گفت خانم سین فعلا قلبش داره تند تند میزنه از استرس دیر رسیدن و کمی توضیح دادم براشون که چی شد دیر رسیدم... و اونم یه چیزی گفت که هر چی فکر می کنم یادم نمیاد یعنی درست هم نشنیدم... و بعد از این گفت که چقدر قبلا سختگیر بوده برای هنرجو و چیکارا می کرده... حس کردم خوشش اومد که من استرس رسیدن داشتم...

در مقابل دو جلسه پرهیجان قبلی این جلسه چیز خاصی نداشت ولی خوب بی هیچی هم نبود...

چندین بار دیدمش که وقتی حرفی زده میشد که همه میخندیدن، اول به صورت من نگاه می کرد و منتظر عکس العمل من بود بعد خودش می خندید... این چیزی بود که به وضوح میشد دید...

یه جاشم یه بیت سع.دی رو می خواست معنی کنه و احتمالا! اتفاقی رو به من گفت تو جمع حاضر تو از همه لاغرتری (که البته هستم ولی اون داشت شعر رو معنی می کرد) و خنده م گرفت و سرمو پایین انداختم...

آخرای کلاس یه کن.سرت پنجاه دقیقه ای گذاشت که ببینیم و چون مانیتور رو برگردونده بود سمت ما خودش اومد پشت سرمون و تو آشپزخونه پشت اپن می رفت و میومد... من بر نمی گشتم نگاش کنم... یه صندلی خالی سمت چپ من بود و اونطرفش کی.می نشسته بود که دیگه اینروزا کامل اون حجاب کذاییشو برداشته... بعد از مدتی اومد و نشست رو اون صندلی... یه حال عجیبی داشتم... کنار دستم بود و گهگاه بر می گشت رو دست من رو نگاه می کرد که داشتم اشعار اجرا رو می نوشتم... کنارم بود و حس می کردم که اصلا سمت ک.یمی بر نمی گرده ولی رو دست من رو نگاه می کرد... یه جاشم سرشو نزدیکم کرد و پرسید ساعت چنده؟ که چون ساعت مچی نداشتم از رو میز گوشیمو از تو کیفم برداشتم  و نشونش دادم...(هرچند قلبم هری ریخت پایین) حس خوبی بود کنارم بود... (یاد اص.فه...ان و مه.دی افتادم و روزی که کنارم نشست... حرکات تابلوش و صورت شیو شده و پاچه شلواری که مدام مرتبش می کرد و چرخش مدامش به سمت من و پچ پچ کردن زیر گوشم...) گهگاه چشمای شب.نم رو میدیدم که چون نمی خواست مستقیم برگرده و سمت ما رو نگاه کنه کم مونده بود چپ شه! پیش خودم فکر می کردم به خاطر من کلاسو شروع نکرده الانم نشسته کنار دستم و این برای ش.بنمی که حسشو می دونم حسابی کلافه کننده ست!

این وضع ادامه داشت تا وقتی که یکی از بچه ها اومد و اون بلند شد و جاشو به تازه وارد داد...

بعد از تموم شدن کلاس که خیلیم طول کشید دو تا از بچه ها خوندن و بعدش نوبت من شد... سرکلاس حرف خاصی نشد... درسمو خوب خوندم علی رغم اینکه هفته سختی بود برای تمرین و درسمم جدید بود... خودش با ذوق می گفت خیلیم بالا خوندیما! و هر چی می خوند جوابشو می دادم... اما حرف خاصی مطرح نشد... هرچند کلاسم نیم ساعت طول کشید... منم نتونستم حرفی پیش بکشم... 

برخوردای بچه گانه شب.نم هم یادم نمیره که چه جوری با بقیه گرم گرفته بود ولی منو تحویل نمی گرفت و فقط زمانی با من حرف زد که باز بحث پول بود و گفت وای این ماه بچه ها دیوونه م کردن با پول دادنشون! گفتم چرا؟ گفتم پول نمیدن باید دنبالشون بدوم و گفت یکیشون میگه از الان گفته باشم جلسه اخر سال نیستما! گفت اخه کدوم اموزشگاهی قبول می کنه مگه نه؟ (می دونستم منتظره حرفی از من بشنوه و باز بره بذاره کف دست شیخ) گفتم مربی من وقتی نمیرفتم خودش به منشی می گفت براش غیبت نزن. یه نگاهی بهم انداخت و گفت خوب حالا! با تو اینجوری بودن من که هر چی کلاس رفتم همه غیبت میزدن... 

فکر می کنم تحلیلامو ننویسم بهتر باشه... فقط شرح دادم که چی شده... روزای سختیه... کاش با منم مثل بقیه می بود که راحتتر همه چیزو می پذیرفتم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد