در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

599

پنجشنبه خوبی بود... دوست ندارم بی انصافی کنم... من که لذت بردم... ازچیزی که انتظارشو نداشتم... از حرفایی که شیرین بود برام...

حال خوشی نداشتم. به نظرم خیلیم بد می خوندم. اصلا دوست نداشتم برم. بی نهایت خسته بودم. این روزا خیلی خسته م. از کار کردن برای مامانم بی نهایت لذت می برم ولی کارای جانبیش مثل مهمون داری و این چیزا دیگه توانی برام باقی نذاشته...

سر کلاس گروهی همش حس می کردم الانه که بی هوش شم. اینو واقعا میگم. یهو انگار چشمام می رفت... حوصله خندیدن نداشتم و گهگاه به زور لبخند میزدم. حتی یه بار که یکی از بچه ها معنی یه بیت رو پرسید و شیخ بعد از بقیه رو به من گفت شما بگو که خوب شعر معنی می کنی، چیزی نگفتم... یعنی رمق حرف زدن نداشتم... پ هم بودم اینم شده بود مزید بر علت...

گذشت و رفتیم سر کلاس خودمون... در زدم... ایستاده بود رو به پنجره... رفتم جلوتر و وسایلم رو گذاشتم رو صندلی... خواستم بشینم که پرسید: سر کار بودی؟ گفتم آره... و شروع شد... ده دقیقه به صورت رگباری حرف زد باهام و ازم سوال پرسید یا بهتره بگم اطلاعات کشید!... لفظ دیگه ای براش پیدا نمیکنم... غیر از یکی دو کلمه از خودش چیزی نگفت و فقط از من می پرسید...

پنجشنبه ها تا کی سر کاری؟ مگه تو سوپروایزر بخش نیستی! تو مسئولی دیگه! سمتت چیه؟ تو کل شهر؟ در ماه تعطیلی هم داری؟ مرخصی داری؟ چرا مرخصی نمی گیری؟ به نظرم شنبه ها رو مرخصی بگیر یه وقتی رو اختصاص بده به خودت... پیاده رویی... خلوتی.... خیلی بده خلوت نداری... خونه تون دقیقا کجاست؟... هر کدوم اتاق جداگانه دارید؟... خونه مال خودتونه؟... آهان اجاره... تو هستی و مامان و بابا و اح.سان و؟ آهان یه داداش دیگه! پدرت چند سالشونه؟ کارشون چیه؟ توانایی مستقل شدن داری؟ خوب بده که اینجوری... آدم نیاز داره با خودش باشه... موزیکی پخش کنه... با خودش تنها باشه... نمی دونم دوستی داری یا... یا حوصله دوستاتو داری یا نه... (با خنده!)

همه ی این سوالای رگباری با جوابای من همراه بود... تنها چیزایی که از خودش گفت این بود که هنوز مامانش نمی دونه تنها زندگی می کنه و فکر می کنه با یکی از دوستاشه و هر شب از یه روستای کوچیک راس ساعت ده بهش زنگ می زنه... که هر چند من گفتم تنهایی هم خوبی داره هم بدی گفت برای من خوبیش بهتر بود چون خیلی منو تو مسیرم پیش انداخت... و اینکه گفت ولی خیلی پیشرفت کردیا! گفتم الکی می گید... گفت باور کن حرف من نیست... هفته پیش تولدم بود... بیست و شش دی (حدودشو می دونستم ولی دقیق نه) و اینجا بچه ها کیک خریدن (بچه های شنبه) داشتیم دور هم می خوردیم همه می گفتن کسی که بیشترین پیشرفتو تو این مدت داشته و واقعا تغییر کرده و به چشم میاد تو بودی... می دونی آخه تو این ور و اون ور نمیری، تیپ زندگیت و اخلاق مداریت و ارزشهات متفاوته... گفتم آره حاشیه ندارم... وقتیم کسی میگه مودتو تغییر بده بهشون میگم من از این حالم لذت می برم.... گفت آره تو تو تنهایی بزرگ شدی و تو این تنهایی بزرگ شدی و رشد کردی و خیلی چیزا هم به دست اوردی...

موقع خوندن خیلی رو جزئیات خوندنم تاکید کرد و گفت از جلسه دیگه هم همینه. می خوام وارد جزئیات بشیم دیگه. حتی تک تک دندونه های تحریرها...


لذت بردم... تو خود اون لحظه ها هم لذت می بردم اما بعدش از یادآوریش بیشتر... مخصوصا که همه ی گفتگومون ضبط شده بود و چند بار شنیدمش....

درسته که با خودم فکر می کنم چرا این سوالا رو ازم پرسید!... اما بیشتر لذت بردنم از خود اتفاقیه که افتاد... از اینکه اینبار بر خلاف خیلی وقتای دیگه دنبال این نبود که فقط از خودش حرف بزنه... از من می پرسید و منتظر جوابای من بود... دوست داشتم اون روز رو و بابتش ازت ممنونم خدا جونم... نمی تونم چیزی بگم. جای حرفی نمونده ولی حال خوشی بود...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد