در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

600

نه اون موقع نه حتی بعدش... وقتی میت.را داشت ازم سوال می پرسید و داشتم براش می گفتم یادم افتاد به شب قبلش... تا اون لحظه به یاد نمی اوردم... نمی دونم... ولی... واقعا نمی دونم بهتر بود یادم بود و می گفتم  یا نه... شب قبلش خوابم نمی برد تا صبح... به شدت فکرم مشغول بود... فکر دخترعمه مامان که حالش اصلا خوب نیست و تو بیمارستانه و بعید نیست که امسالمونو از یه مصیبت دیگه بی نصیب نذاره... فکر خواستگار جدید که هر چند می دونم سرنوشت اینم مثل بقیه ست و میره و به ابدیت می پیونده اما چون آشنا بودن و یه نسبت دور داشتن کمی دنیای یک نواختمو به هم ریخته بود... کمی که نه... خیلی زیاد... می دونم دیگه خبری ازش نمیشه اما شرایط خوبش حالمو بدتر میکرد... مثل دخترای نوجوون دلم آشوب بود... مادرش اومد محل کارم... از فامیلای باباست... حتی از چهره ش هم این نسبت فامیلی مشخص بود... از پسرش گفت که از من سه سال بزرگتره... کارش فلانه و شرایط زندگیش فلان... اسم مامان و بابا رو گفت و عموهام... و و و.... 

اونشب همش اینا تو ذهنم بود... و بیشتر از همه شیخ... وقتی به خواستگاره فکر می کردم بیشتر یاد شیخ میفتادم... یه تناقض عجیب بینشون بود... تو ذهنم بدجوری درگیری بود... تفاوت سن شیخ و خواستگاره ده ساله!!! دقیقا ده سال... تو دلم آشوب بود... چه جوری شب رو صبح کردم خدا می دونه...

و یادم نبود تا وقتی برای میت.را گفتم... و ناخودآگاه بین حرفام به زبونم میومد...

...

کلاس خوب بود... امتحان گرفت بی اعلام قبلی... نمی ترسیدم... اونقدر این درس بی انتها و گسترده ست که خودم حالاحالاها از خودم توقع زیادی ندارم... همین که فقط دارم قدم میزنم تو این وادی برام ارزشمنده...

نگین داشت می رفت و شیرینی آورده بود... وقتی کلاس تموم شد و بچه ها چایی آوردن شیرینی رو تعارف کردن... ناهار نخورده بودم و میل هم نداشتم... بعضیا برداشتن و بعضیا نه... خودش هنوز برنداشته بود ولی رو کرد به من که خوردی شما؟ گفتم نه هنوز... گفت ناهار خوردی؟ گفتم نه. گفت روزه ای؟ گفتم نه ممنون چایی خوردم... که شب.نم پرید وسط و گفت این لوسه... (نمی دونه حرصشو چطور خالی کنه...)

بعد از دو تا از بچه ها رفتم تو کلاس... دم در بودم و نفر قبل همچنان داشت سوال می پرسید و شیخ به من می گفت بیا تو... وایساده بودم دم در... وقتی رفتم تو و در رو بستم احوالمو پرسید و گفت چه خبر؟ گفتم ممنون سلامتی... بی مقدمه گفت...

گفت... دیشب خوابتو دیدم... این حرفش به حدی برام شوک اور بود که هیچی به ذهنم نمی رسید بگم... گفت به طرز عجیبی خوابتو می دیدم! خندیدم و گفتم چیکار می کردم؟ گفت نمی دونم... بودی... انگار تو خونه تون بودی... نمی دونم ولی تا صبح تو خوابم بودی... (نمی دونم شاید نمی خواست جزئیاتشو بگه...) صبح که بیدار شدم به خودم گفتم فلانی موج مثبتش رو فرستاد و منم گرفتم دیگه...

بعد از حال خیلی خوب هفته گذشته که بابتش هم هزار بار خدا رو شکر کردم اصلا انتظار شنیدن این حرفا رو نداشتم... یه جوری بود... روم نمیشد بیشتر بپرسم که چی دیده... ده بار نوک زبونم اومد که بگم منم قبلا خوابشو دیدم... ولی نتونستم... یا خیلی حرفای دیگه... 

(و اصلا یادم نبود که شب قبلش چی بهم گذشته و چقدر حال بدی داشتم.... یادم نبود سرنماز صبح چی از دلم گذشت... آره یادم نبود... ولی خدا خیلی حال خوبی بهم داد... خیلی خیلی زیاد...)

دیگه چیزی نگفتم... بعد از حال مامان پرسید و احوالپرسی مفصلی کرد! در چه حالن؟ می تونن راه برن یا نه؟ و به دقت به جوابام گوش می کرد...

و بعد خوندم...

مابینش رفت بیرون و برگشت با حدود یک سوم لیوان شیر و نسکافه... با خنده گفتم همین قدر به شما رسید؟ لباشو جمع کرد و گفت آره همین قدر... پرسیدم قهوه دارما، می خورید؟ ولی تلخه... گفت آره ممنون... (می دونم اهل قهوه تلخ نیست ولی ازم گرفت...) پرسید هنوز هر روز می خوری؟ و باز سوالاش شروع شد...

از رشته دانشگاهم... از کارم... از ساعت کاریم... هم از من می پرسید هم خودش می گفت... اشتیاقی رو که تو سوال پرسیدنا و جواب گرفتناش تو این دو جلسه دیدم قبلا ندیده بودم... نشست نزدیکم... آروم حرف میزد... یه جاش گفت فقط دارم به تو میگم... (یه چیزی راجع به کارش...) و خیلی چیزای دیگه.... اینکه برنامه ش برای آینده ش چیه و خیلی چیزای دیگه... حالم خوش بود... خیلی خوش... فقط نگران بیرون بودم...

بعد که حرفاشو زد ازم تشکر کرد که به حرفاش گوش کردم... با خنده گفتم خواهش می کنم تو خواب که راحتتون نمیذارم حداقل حرفاتونو بشنوم... خندید و گفت خوابم!... و باز خندید... (اینجا بود که بیشتر حس کردم خوابش -اگرخوابی بوده باشه البته!- یادشه ولی نمی خواد بگه)

بعدش گفت اب جوش ریختم رو دستم و انگشتام سوخته... تازه بعد یه هفته بهتر شده و می تونم ساز دست بگیرم... دلم می خواست پاشم برم نزدیکش و دستشو ببینم ولی جلو خودمو گرفتم... فقط با کلام و چهره ابراز احساسات کردم...

مفصل خوندم... نیم ساعت بیشتر شده بود و همش نگران بیرون و مخصوصا شب.نم بودم... در کلاسو باز کرد و نفر بعد رو آورد... انگار برای اینکه طولانی شدن کلاس توجیهی داشته باشه... چون کاری به اون نداشت و من مخاطبش بودم... خواستم وسایلمو جمع کنم برم که بی توجه به نفر بعدی گفت بازم بخون... خوندم و نشست سازشو کوک کردن... از دستش گفت که به فلان نتیجه رسیده و تاییدش کردم که درسته و بازم یه نکته بهش گفتم... نگ.ار همچنان نشسته بود... کسی که تا مدتی قبل بیشترین نگرانی رو بابتش داشتم و الان میدیدم کاری به کارش نداره... 

نگ.ار انگار یکی از اشیاء اتاق بود که باید بود باشه تا چهل و شش دقیقه! کلاس من توجیهی داشته باشه...

دوست داشتم تا صبح بشینم ولی خیلی نگران بیرون بودم... رو کردم بهش و گفتم من برم؟ با بی میلی گفت می خوای بری؟...

و بلند شد جلوم و اومدم بیرون... 

تو راه برگشت برای میت.را ویس گذاشتم... دلم می خواست حالمو فریاد بزنم... کسی نمی تونه درک کنه حال منو... انگار دنیا رو بهم داده بودن... کاش تونسته بودم حرف بیشتری بزنم... کاش... نمی دونم به خدا ولی هنوز که  هنوزه رو زمین نیومدم... انگار یه خون گرم تو تنم دویده... حال عجیبی دارم... 

بیشتر از این نمی تونم توضیح بدم... ولی خدایا خیلی ازت ممنونم... نمی دونم چطور ازت تشکر کنم... حال خوشی بهم دادی که شاید کسی درکش نکنه... خدایا همراهم باش...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد