در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

568

دیگه دارم به این حال متغیرم عادت میکنم... اینکه هر روز یه جور باشم و یه حال داشته باشم... همین الان یاد تشخیص چند سال پیش دکترم افتادم... سا.یک.لو تا.یمی... 

امروز صبح به شدت تو فکر ح بودم و اتفاقات اون سالها... می گفتم خدایا کاش میشد حالا که مدتها گذشته یه جوری حقیقت قضیه رو بهم بگی... هنوز دارم می سوزم... هنوز حالم بده...

نسبت به اونم الان یه حس متعادل دارم... نه خنثی  هستم نه شوریده و شیدا... دلم می خواد داشته باشمش اما آرومترم الان... دارم همینجوری آروم آروم پیش میرم... 

دلم می خواد یک ماه یه جایی برای خودم تنها باشم و فقط بزنم و بخونم و بشنوم... از کارای روزمره خسته شدم... کاش میشد...

چند تا فال حافظ گرفتم و به شدت امیدوارم کرد و حتی اسمشو آورد اما من دیگه با این چیزا همه ی توجه م رو نمیدم به سمتش... این قضیه با این سادگیا نیست...

567

سرکار یه چیزی شنیدم که بی نهایت حالمو بد کرده و بی انگیزه تر از قبل شدم... دیروز ظهر هم خونه که رسیدم الکی الکی با اح.س.ان دعوام شد و تو روم وایساد و حالمو بدتر کرد...

اون قدر بد که شب نمی دونستم باید چیکار کنم! یه جوری مستاصل و درمونده و بدحال بودم که کمتر پیش میاد...

این هفته خیلی خیلی درسامو گوش کردم... چند تا گوشه هم پیدا کردم... 

تو حال بد این روزا همین به شدت جنگیدناست که کمی حالمو بهتر می کنه... نمی خوام متوقف شم... می خوام تا زنده م رو به جلو حرکت کنم... سرعتش مهم نیست... فقط نباید ایستاد... وگرنه زندگیت وایمیسه...

این هفته کمتر بهش فکر کردم... نمی دونم شایدم تغییرات هورم.ونیه... ولی این هفته متعادل تر بودم... حتی دلم می خواد میشد این هفته کلاس نباشه...

کاش میرفت یه سر به خانواده ش می زد و یه هفته نمیومد...

دلم می خواد چند روز استراحت کنم...

یاد روزای کلاس ح میفتم... به شدت در تلاش بودم... یه روز نزدن به چشمم یه وقفه بزرگ میومد!... یادمه حتی عروسی رفتن رو هم دوست نداشتم مبادا یه جلسه کلاسمو از دست بدم...

هعی... برای همه چیز تو زندگیم جنگیدم... برای همه چیز... هیچ چیزو راحت به دست نیاوردم... هه... در کل چیزی به دست نیاوردم!... مثل کسی که شغلش جنگ باشه... مثل یه سرباز... یه جنگاور...همه ی عمر فقط جنگیدم...