در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

561

نمی دونم نگاهتو جدی بگیرم یا نه!... یادم نمیره تو اون حال و بین حرف و صحبتهای همه و حال بد من قبل از اینکه بدونی... نگاه دزدکی تو جمع یه حال دیگه میده... نه؟!... دوست داشتم... چقدر به نظرم مرد شدی...

حالم بهتر شد با اومدن پیشت... اینکه باهام حرف زدی... یه کم همدلی کردی... گفتی این کارو بکن اونکارو نکن... اینو بخور اونو نخور... اینقدر سخت نگیر... برو پیش حکیم... برام پنجره بالای سرمو باز کردی... شوخی کردی و گفتی و خندیدی... گفتی اولشه... اول آلزایمره... خیلی دوست داشتیم بیشتر... با خنده گفتم بیشتر در خدمتتون باشیم... و گوشیمو گرفتی... و من تو اون حال منگ و ملنگ با اون نه گفتنام به خنده انداختمت...

شبش سینه م سنگین بود... چشام همش بغض داشت... پیشونیم رو مُهر بود... سر سجاده... گفتم خدایا مهر منو به دلش بنداز... همین... تا شب هزار بار گوشیمو چک کردم که خبری ازت بشه... نشد...

صبح تا چشامو باز کردم و گوشیمو دست گرفتم... پیامتو که دیدم قلبم هری ریخت پایین... احوالپرسی نبود... ولی صبح جمعه ساعت هفت و نیم درسمو برام فرستاده بودی...

اعتراف کنم بازم؟!...