در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

542

شنبه خیلی خیلی خوبی بود... یه روز بی نظیر... از صبح هوا بارونی بود و چه بارونی... صبح اعلام کرد تو گروه که از دو آموزشگاهه... خوب این برای من خیلی خوب بود. یعنی وقتی می رسیدم دیگه نیاز نبود پشت در بمونم...

کارم که تموم شد شدت بارون به حدی بود که نمیشد حتی تا ایستگاه مترو برم... ماشین گرفتم و راه افتادم... بعد از کلاس خودم هنرجو هم داشتم...

وقتی رسیدم خودش بود و مریم و حدیث... سریع اشاره کرد بریم تو کلاس که گفتم نه عجله ندارم راحت باشید... مریم رفتاری داره که اصلا برام قابل درک نیست ولی ملامتش نمی کنم... بین حرفاشون رسیدم... براشون چای ریخته بود به منم تعارف کرد چندین بار و نخواستم و ازش تشکر کردم... مریم میگفت که کسی هست که میخوادش و خیلی اصرار داره و همش پیگیره و اینم خودش از اول از روی دلسوزی شروع کرده و الان نمی دونه باید چیکار کنه... مرد راه می رفت و بی توجه گهگاهی سرشو تکون میداد و در نهایت وقتی با سوال مریم که استاد به نظرتون چیکار کنم روبرو شد از خودش گفت... 

مفصله اما از دوست دختری گفت که چند سال پیش تو زندگیش بوده و خیلی بابتش اسیب دیده و بعد از اون دیگه تکلیفشو با خودش مشخص کرده که از هر رابطه ای چی می خواد... اینکه سر اون ماجرا از خوندن باز مونده و هفت ماه تمرین نکردن سه سال عقبش انداخته... حدیث کپ کرده بود چون می گفت هر کی وارد رابطه میشه اولش چون من فلانم و صدایی دارم میاد بعد خواسته ها شروع میشه و اینکه اگه منو می خوای باید فلان کارو بکنی از فلان چیز بگذری... نه من نمی خوام نمی گذرم چرا باید این کارو بکنم... چرا نباید من رو همینی که هستم بپذیرن...

به خودم فکر می کنم... اینکه اگر کسی جدی وارد زندگیم میشد و عاشقانه دوستم داشت من چیکار می کردم براش... اینکه قطعا نمی ذاشتم احساس بدی داشته باشه و اونو از علائق و خواسته هاش منع نمیکردم به خاطر خودم... علاقه هاشو دوست داشتم چون خودشو دوست داشتم... اما تو زندگیم با مردهایی مواجه میشم که نهایتش تجربیات تلخی داشتن و خیلی محتاط شدن و حتی اگه تفاوت من رو هم با بقیه متوجه شن یا راه برگشتی ندارن یا مثل این مورد چیزایی این وسط هست که مانع میشه...

رفتیم سرکلاس... باز چای تعارف کرد و بعدش خودش گفت حالا چای چیه که هی من تعارف می کنم!

بهش گفتم امروز هنرجو دارم... خوب برخورد کرد و گفت حتما یه متن بنویس تا پین کنم تو گروه و توضیح بده تا بگم بچه ها هم بیان...

گفتم خودتون نمیایید؟ گفت دلم که می خواد به محض اینکه بتونم شروع می کنم... (تصورش هم قلقلکم میده که بیاد سرکلاس من!)

خوندم و بعد از اینکه تموم شد گفت خسته شدی؟ گفتم اره...

- باید برگردی دفتر؟ (پیرو دروغی که اون جلسه گفتم)

. نه امروز نه

- یعنی دو شیفتی؟

. نه نیستم بعضی روزا که کار دارم بر می گردم

- کارتون که زیاد نیست که!

. چرا خیلی زیاده!!!

- اهان یعنی دفترتون جای بزرگ و مهمیه؟

. بله ما خیلی از جاهای دیگه رو تغذیه می کنیم و خوب منم مسئول یه بخشم خیلی کارم زیاده...

- ولی خوب خوبه این همه سابقه کار شما دیگه هر کاری می تونی بکنی...

. بله

- دقیقا کجاییی؟ کارتون دقیقا چیه؟ باید زبانتون هم خوب باشه!

. (دقیقا بهش گفتم) نه نیازی نیست من مستقیم با ارباب رجوع سر و کار ندارم

- حقوقتون چطوره؟

شاید اگر کسی ابتدا به ساکن شروع کرده بود و این سوالو می پرسید بدم میومد اما چون در ادامه سوالات قبلش بود و به نظرم از روی کنجکاوی و ادامه بحث بود حدودی گفتم و گفت خداروشکر تو این اوضاع و احوال جامعه خوبه...

- من از پرواز می ترسم...

. ترس یا اینکه حالتون بد میشه؟

- نه از بچگی می ترسم...

. نترسید اگر کاری بود بهم بگید...

- احتمالا تا یک ماه و خورده ای دیگه باید برم تهران...

. از قبلش بهم بگید تا مدام براتون چک کنم

- باشه خیلی ممنون مزاحمتون میشم...


و بعد از کلاس هنرجوم ازی رو دیدم که پرسید چه خبر؟ با لبخند گفتم خداروشکر روابطمون حسنه شد... دیدم غش غش می خنده! گفتم چی شده؟

گفت نبودی جلسه قبل که همش سرکلاس می خندید و می گفت خانم سین منو تهدید کرده! که می تونی ساعت چهار بیای یا نمی تونی؟

گفتم یا خدااااا من کی اینجوری بهش گفتم! این داره خودشو ننر می کنه! ازی گفت می دونم بابا خودشم با خنده می گفت! هی می گفت وای خانم سین تهدیدم کرده!


541

ننوشتم دیگه اما جلسه قبل که رفتم همه چی خوب بود... خیلی خوب... کلی وقت گذاشت... حدود سه ربع ساعت و هی اصرار می کرد که بازم بخونم... 

خوب بود... قبل از رسیدنش محسن زودتر اومد و ناخوداگاه رفتم سمتش که در مورد م.ی.وز حرف بزنم. خیلی مشتاقانه قبول کرد و شرایط رو پرسید... ولی با اون حرفی نزدم در موردش.

دیروز یکی زنگ و گفت مهدی معرفیش کرده و می خواد شروع کنه... اولش اصلا ذهنم نرفت سمت اونجا. اون یکی اموزشگاهو معرفی کردم ولی اینقدر دختره چونه زد که یهو یادم افتاد می تونم اونجا هم ببرمش. شماره محسن رو نداشتم. به اون پیام دادم که شماره بگیرم ازش. خیلی خوب و مودبانه و دلچسب جواب داد و شماره رو برام فرستاد. به محسن زنگ زدم و گفتم یه مورد پیدا شده بگم شنبه بیاد؟ قطعا جوابش نه نبود و خیلی هم خوشحال شد... یه هنرجو هم تو این اوضاع یه هنرجوئه! خلاصه اینکه جناب استاد! خان! ببعی! آقا! مرد! از شنبه با هم همکار هم میشیم... البته به شرط اینکه دختره بخواد ادامه بده...

چقدر حسهام تغییر کرد تو این دوهفته... چه چیزایی که از سرم گذشت... خدایا شکر بابت همه چی... واقعا شکر... من همه چیزو به تو می سپرم...

این وسط اون پسره باز پیام داد که خواهش می کنم جوابمو بده من می تونم بهت فکر کنم؟ خیلی به هم ریختم ولی فرداش علی رغم میلم جواب دادم که دیگه ادامه ندید...

کاوه هم رسیده به اوج محبت! یه جوری به من و لباس فرم جدیدم خیره شده بود که واقعا تابلو بود و بعد هم طاقت نیاورد و سرکلاس به زبون آورد! ضمن اینکه وقتی بهش گفتم دیگه اخرای کلاسشه اصلا خوشحال نشد...