در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

420

دیروز حسم خیلی خوب بود. کاری رو که انجام دادم باعث شد بار سنگینی از رو دوشم برداشته بشه. احساس سبکی می کردم. خوشحال بودم که علی رغم بی رغبتی اولیه م این کار انجام شد.
اما دیشب خوب نبودم باز. شب یلدای بی حال و بی رمقی داشتیم. تولد بچه ها هم خیلی خیلی سرد برگزار شد. خیلی... موقع برگشتن از سرکار رفتم شیرینی خریدم چون می دونستم اگه کیک بخرم دور هم نمی شینیم که کسی بخواد ببُردش... همه چی بده...
چند شب بود یه کم آشتی کرده بودیم با هم. با دیشب شد سه شب. کم کم داشتم سرعتمو زیاد می کردم که بازم اون حالتها پیش اومد. بغض کردم. گذاشتمش کنار. شاید برم رو ساز. اما می دونم بی نتیجه ست و بازم میشه مثل قبل. هیچی تغییر نکرده. حتی بعد از گذشت هفت ماه. این دیگه خیلی بی انصافیه... خیلی... دلم برای صداش تنگ شده...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد