در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

309

نمی دونم چرا اونشب اونقدر منتظر بودم. سریع خودمو رسوندم دم در. اما رفته بود. قرار نبود باشه اما خیلی دلم گرفته بود. همه جا تاریک بود. کاملا شب بود. اما من منتظر بودم. من که اونقدر شجاع می کوبیدم و می رفتم و بعدم بر می گشتم یهو گریه م گرفت. همه چیزو می دونستم اما گریه م گرفته بود. خوب آدمه دیگه اما بعضی وقتا با وجودی که حقیقتو می دونه دلش بهانه می گیره...
اونشب شب خیلی بدی بود. تو نمازخونه پای سجاده کلی اشک ریختم. انگار دلم نمی خواست جدا شم.

یه هفته با خودم جنگیدم که بپذیرم. که قبول کنم باید همینجوری باشه. حتی اگه من بخوام یا دیگری بخواد روال زندگی یه جور دیگه ست...
برای همین هفته ی بعدش با وجود سرخوردگی عادی تر بودم. اصلا نمی دونم چرا این همه انتظار داشتم!
اما انگار تلاشم بیهوده بود. نمی دونم چرا وقتی تلاش می کنی حتما یه چیزی باید به همش بریزه!
هفته بعدش بی اینکه فکرشو بکنم یا انتظار داشته باشم اونجوری شد. به خدا قسم هیچی نتونسته بود بعد از اون همه مصیبت اینقدر منو خوشحال کنه. توقع هیچی نداشتم. اگر حالا حالاها هم طول می کشید و خیابونا کش میومد و زمان متوقف میشد پاهای من خسته نمیشد...
همه ی اینا به کنار وقتی پیگیر رسیدنم شد یه ترس شیرین همه ی وجودمو گرفت...

308

بعضی وقتا وقتی خودمو می ذارم جای کسایی که از دور دارن زندگی منو می بینن (منظورم از دور دوستامه. یعنی هر کسی غیر از خودم) واقعا نمی دونم چه قضاوتی می تونن داشته باشن. دوست ندارم زندگیم بر مبنای قضاوت دیگرون باشه و نیست اما این برام مهمه که اگه دارم اشتباه می کنم ببینمش و دیگه اشتباه نرم.
دیگه نمی خواستم با فری حرف بزنم اما وقتی دیروز تو وبلاگم کامنت گذاشته بود که منظورم از مطلبی که نوشتم چیه فقط در حد اشاره بهش گفتم که اونم بحثو ادامه داد. این برام بهتر بود تا بخوام خودم شروع کننده باشم. نظرش این بود که من دارم همون رفتاری رو می کنم که قبلا هم در قبال ح داشتم.
شاید کلیت قضیه این باشه اما به نظر خودم من خیلی عوض شدم. حداقل فکر می کنم جوری دارم رفتار می کنم که طرفم خیالش از جانب من صددرصد راحت نباشه. کاری که در مقابل ح نکردم. اونقدر شفاف بودم که اون تا تهشو خونده بود و می دونست تا ابد هم باشه من می مونم. خیالش راحت بود و منو گذاشته بود برای روز مبادا... من!!!!!!!
همه ی اینا فکر منه. که شایدم کاملا غلط باشه اما فکر می کنم که در مقابل آقای میم حداقل در ظاهر اینجوری نیستم. یه جورایی که اونم نمی دونه من می خوام چیکار کنم. بهم می گه ازدواج نکن و این درست زمانیه که بهش می گم خواستگار دارم و مرددم.
درسته مثل گذشته ها از درون خودمو می خورم و ذهنم درگیره اما فکر می کنم نمای بیرونیش کاملا واضح و مشخص نیست. اما فری نظرش این بود که من همچنان شفافم. خوب اگه واقعا اینجوریه خیلی بده.
دیشب با مامان کلی حرف زدیم. البته آخرش بی نتیجه. واقعا نمی دونم چرا هیچی هیچی برای من روشن نمیشه. حالا فرق نمی کنه آقای میم یا حس.ین یا ه.ادی یا هرکی دیگه. چیزی که من می بینم اینه که هیچی نمی بینم...
کسی هم نمی تونه کمکم کنه و راهنماییم کنه. همونقدر که برای من مبهمه برای دیگران هم مبهمه. کسی تا حالا در مقابل من نتونسته حرفی رو با قطعیت بزنه.
رفتارهای ح و داداشش و خواهرش و خانواده ش همش گواه بود به حسی که داره. چند سال منو درگیر کرد. به هر کی هم می گفتم بی تردید به همون نتیجه ای می رسید که من رسیدم. اما آخرش اونجوری شد...
آقای میم رفتارها و برخورداش صد برابر بیشتر از ح شک برانگیزه. اما فقط شک برانگیزه... همه جوری رفتار می کنن که اگه به فرض محال به روشون بیاری می تونن صاف تو چشات زل بزنن و بگن ما که حرفی نزدیم! ما که منظوری نداشتیم!
کدوم محکمه رو حس تو حکم میده؟!
ه.ادی به یه نوع دیگه!
ح.سین که بعد از خواستگاری پونزده سال پیشش هنوز داره پالس می فرسته و نه فقط خودش و مامانش که همه فامیل شدن خوره روح مامان بسکه فقط با اشاره حرف میزنن!
و مابقی خواستگاران محترم که به طرز مشکوکی معدوم میشن!
دارم مطمئن میشم که پای یه چیزای دیگه ای وسطه...

307

خبری نشد ازش! خداروشکر اونجوری نیستم الان که از این کارش حرص بخورم ولی برام عجیبه! نمی دونم اصلا براش مهم نیست و یادش رفته یا مثلا داره تلافی می کنه که ما هم بله...
در هر حال من نه کاری باهاش دارم و نه نگرانشم که بخوام پیگیر شم. خودش یه آتیشی می سوزنه و یه کاری می کنه بعدم میره به امان خدا.
من حوصله ندارم خودمو بندازم وسط بازیش. البته اگه بازی باشه! دوست ندارم یه چیزایی رو تو ذهنم بزرگ کنم اما بعضی وقتا واقعا دست خود آدم نیست. به جان خودم نمی تونم تصور کنم که همه ی اینا الکی باشه. من که اینقدر همه چیزو همیشه موشکافانه نگاه میکنم الان نمی تونم بیشتر از این توضیح بدم. بعضی وقتا حس میکنم اینجا هم جایی نیست که بتونم همه ی حرفامو بزنم.

306

اعتراف می کنم برام خوشاینده که اون موقع شب تو تو یه شهر دیگه و من یه شهر دیگه، اونم شب جمعه و تعطیل به یاد من باشی و بهم مسیج بدی. اما فقط همین...

305

خوب که اینجا خودم هستم و قرار نیست به کسی جواب پس بدم. گفتم الام موقعشه ها...
پریشب یعنی شب جمعه نشسته بودم پای نت. ساعت 1:07 شب بود که تو لاین مسیج داد! اول وقتی اسمشو دیدم گفتم شاید یکی از مطلبامو لایک کرده اما بعد دیدم مسیجه! اون موقع شب مسیج داده سلام. چه خبر؟
جواب ندادم. گفتم چه معنی داره این موقع شب جواب بدم. تازه اعتباری هم بهش نیست یهو دیدی همون موقع زنگ زد یا شروع کرد اس بازی. چون خیلی با لاین کار نمی کنم فقط اینو می دونستم که آنلاین بودن یا نبودن معلوم نمیشه اما بعد فهمیدم که وقتی مسیج کسی رو بخونی مشخص میشه و اون همون موقع دیده بوده که من خوندم.
جواب ندادم تا فردا ظهرش. همون شبش اتفاقی دیدم که و.ایبر هم داره و از رو اون دیدم آنلاینه و فرداش دیدم که تا دو و نیم بیدار بوده.
البته دیگه جوابمو نداد. نمی دونم واقعا متوجه شده که همون موقع مسیجشو خوندم یا نه! تا اونجایی که خبر دارم خیلی از این چیزا سر در نمیاره. البته به قول من.صی که گفت فهمیده باشه هم مهم نیست. قرار نیست هر وقت اون دلش بخواد تو باشی که!
به هر حال اینم از این...