در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

280

* آدمی رو هر روز می بینم که به وضوح می تونی محرومیت و کبود و به قول معروف عقده رو تو تک تک رفتارهاش ببینی. آدمی که علی رغم ادعاش همه ی شخصیت و وجود خودشو تو پول و امکانات می بینه و به نحو زشتی هم بروزش میده. نوشتنش عذابم میده اما حسی که دارم یکی ترحم به حال اونه و یکی شکر بابت اینکه من اونجوری نیستم. من هیچی بابت گذشته تو دلم نمونده... هیچی...

* دیشب دایی و مریم و ک.یانا اومده بودن خونمون. وقتایی که کیانا میاد دنیا و غصه هاش فراموشم میشه. همه ی حس مادرانه مو خرجش می کنم. باهاش بازی می کنم. لقمه می ذارم دهنش. تو بغلم فشارش می دم. اوائل بعد از رفتنش گریه م می گرفت. اما الان دیگه نه. هر کی یه تقدیری داره.

* ازش خبری نیست. منم دیگه پیگیر نشدم. اما به قول من.صی تو عکسش معلوم بود حالش زیاد خوب نیست. باشه یا نباشه من کاری از دستم بر نمیاد و حتی اگرم بیاد دلم نمیخواد انجام بدم. چندبار دیگه که عکسو نگاه کردم خیلی چیزای دیگه یادم اومد. سال گذشته ای که به نظرم خیلی میاد. انگار این آشنایی مال امروز و دیروز نیست. در عوض تا جایی که میشه تصور کرد از ح فاصله گرفتم.
من.صی راست میگه. تو نگاه اول اصلا سنش بهش نمیاد. سنشو باید تو نگاهش و حرفاش و طرز فکرش بفهمی.
یه چیزی که در مورد خودم نمی دونم اینه که اینروزا دارم حقیقت رو می پذیرم یا به معنی واقعی کلمه سرکوبگر شدم؟ تفاوت این دوتا رو نمی تونم بفهمم! بعضی وقتا به عکسش که نگاه می کنم می بینم هیچ حسی بهش ندارم اما بعضی وقتا حتی فکر هم که می کنم دچار سردرگمی میشم! اما تجربه نشون داده که من برزخ رو بهتر از یک سره شدن تحمل می کنم.
درکل نه اینکه نخوام بگم و بنویسم، واقعا تکلیفم با درون خودمم روشن نیست.

279

از کارای خودم خنده م می گیره. آذر که خواست بره مرخصی تند تند کارای خودمو انجام دادم که بعد از رفتنش و تقسیم شدن کاراش به مشکل برنخورم اما به مشکل که برنخوردم هیچ، از روزای عادی هم کمتر سرم شلوغه! البته تا حدیش بر می گیرده به تغییر فصل کار. ولی خوب من همیشه همینم. فقط بدو بدو کار می کنم. یعنی نمی تونم زمانبندی کنم و اعصابم وقتی راحته که کارمو انجام داده باشم وگرنه همینجوری دلهره دارم.

278

در حال حاضر دارم حال می نمایم با این همه مقاومتم.
فردا را نمی دانم... بسیار تجربه نمودم که الان حال می کنم و بعد از همان چیز حالم گرفته می شود...

277

داشتم لاین رو چک می کردم و اد لیستمو نگاه می کردم. منتظر بودم ببینم می.ری از بچه ش عکسی گذاشته یا نه. یهو بین عکسا عکس یه آقاهه رو دیدم که نمی شناختمش! هی نگاش کردم! باز نشناختمش! بالاخره اسمشو نگاه کردم و دیدم آقای میم هست! یعنی آدم مثل خودم ندیدم!!! اینقدر گیجم یعنی؟!
نمی دونم شایدم گیجی نباشه. شاید اینه که آدمی رو که زیاد نبینی بعد از مدتی دیگه حتی زمان فکر کردن بهش هم کاری به چهره ش نداری و قیافه تو ذهنت نمیاد. رفتار و حرکات و فکر اون آدم برات تداعی میشه و تو ذهنت با اوناست که اون آدم رو می شناسی.
میشه مثل الان من که سه ساعت به عکس نگاه می کنم و از خودم می پرسم این کیه دیگه تو اد لیست منه؟!

276

زنگ نزد. البته فردای اونشب من گوشیم خاموش بود و اصلا حوصله هیچی رو نداشتم. این روزا روزای خسته کننده و عجیبیه! اتفاقهایی که میفته بعضی وقتا خارج از صبر و تحملمه. نمیخواستم حتی صداشو بشنوم.
بعد فکر کردم گفتم حتی ذهنمم نباید درگیر کنم چون اون خودش اس داد و بعدم خودش گفت زنگ میزنم و توضیح میدم. پس اگه بخواد خودش زنگ میزنه. حتی اگه زنگ زده باشه و گوشی منم خاموش بوده باشه می تونه باز زنگ بزنه. در اصل من که کاری نداشتم باهاش. پس نباید فکرمم درگیر کنم.

تو همه ی مشکلات این چند وقته کلاس رفتنم تنها چیزیه که بهم حس خوبی میده. حس مفید بودن رو به معنای واقعی درک می کنم.