در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

270

دیشب نمی دونم چم شده بود که قبل از نماز صبح هی بیدار میشدم. همش فکر می کردم خواب موندم و دلهره داشتم و درستم خوابم نمی برد. تو همین هیر و ویر خوابم میدیدم! 

خواب دیدم دارم برای یکی تعریف می کنم که پیرهنهای شوهرم رو تو کمد اتو زده و مرتب می ذارم و بهش میگم یکی دو تاش که موند بهم بگو تا بشورم و اتوش کنم. بعد انگار اون طرف هم که داشتم براش تعریف می کردم می دونست شوهرم کیه و همون آقای میم بود!
یه کم چرخیدم و کنار دستمو نگاه کردم و باز فکر کردم برای نماز خواب موندم. ساعتو نگاه کردم و دیدم هنوز نیم ساعتی تا نماز مونده. گوشیمم هنوز شارژ نشده بود. فکر کردم چه خواب مزخرف و بی خودی! باز خوابیدم.

خواب دیدم آقای میم اومده بود اینجا و داشت تو فضای بین اتاق ما و دفتر راه میرفت و با صدای بلند با تلفن صحبت می کرد. یه جورایی هم من می دیدمش و هم اون متوجه من بود. اما هیچ کدوم به روی خودمون نمیاوردیم! اون منتظر بود من عکس العمل نشون بدم و ببینمش ولی من دلم نمی خواست و اصلا نگاش نمی کردم. انگار که ندیدمش اصلا. تو دلم می گفتم خوب چرا اینجوری می کنی؟! اون بیچاره الان مهمون شهر شماست! اما باز دلم راضی نمیشد ببینمش...

269

* زنگ زدم چاپخونه نرخ بگیرم. قرار شد بهم خبر بدن.

* یه جور بدی دلم گرفته. انتظار شنیدن همچین حرفی رو اصلا نداشتم. آدم باید یاد بگیره دلسوزی برای کسی نکنه.

* آدم هر چیزی رو با قطعیت نباید بگه و براش قانون و مقررات بذاره. چون انگار روزگار کمین کرده بهانه تراشی کنه و بگه نه خیر! تو یه الف بچه لازم نکرده قانون بذاری! حتی در مورد قانونهای ذهنی خودت. نمی دونم والا من با کسی لج ندارم تو زندگیم ولی خیلی چیزا پیش میاد که لجمو در میاره.

* به بیشترین چیزی که حسودیم میشه دستهای توانمند و هنرمنده که بی دغدغه و با آرامش و بدون مشکل ساز میزنن.

268

اصلا نمی دونم الان چی باید بگم. فقط اینو می گم که خدا رو شکر می کنم که بی خود و بی جهت از هم نپاشید. هرچند یه جوری پای من وسط اومد که شوکه شدم. بذار نادونی خودشون رو پای یکی دیگه بذارن و اینجوری یه کم از بار سنگین بی فکریشون کم بشه.

267

* یه جور خاص دیدم به همه چی عوض شده. در عرض همین چند روز. افسوس می خورم به حال آدمایی که فقط وقتی تغییر رویه میدن که بقیه رو در حال جون دادن ببینن. اصلا دلم برای همچین افرادی نمی سوزه و به نظرم اینجور پشیمونی به درد لای جرز دیوار می خوره. نوش دارو بعد از مرگ سهرابه.
از عصبانیتم چیزی کم نشده. همه ی حرفامو زدم. نظرمو هم گفتم. عکس العمل هم نشون دادم. دیگه کاری از دستم بر نمیاد.

* اس. رفته بود اون آموزشگاهه که مدیرش ازش پرسیده بوده خواهرتون قرار بود برای من بروشور بیاره! چی شد! اس. هم گفته زیر چاپه و تا آماده شد میاره.
اون شب که باهاش حرف زدم تو لحنش اصلا جدیت ندیدم. فکر کردم همینجوری یه چیزی گفته. البته من کار طراحی بروشور رو تموم کردم و یه مقدارم توضیحاتشو بیشتر کردم. حالا باید یه فرصتی پیش بیاد و برم برای چاپ.
قبلش یه کم می ترسیدم از اینکه عصرام پر بشه و وقتی برای خودم نداشته باشم. اما الان ترجیح میدم اینطوری بشه و کمتر خونه باشم.

* خانومه قرار بود ماهی یه بار بیاد و یه ماهیانه جزئی رو که براش مقرر کرده بودن بگیره. اما جدیدا ده روز نشده سر و کله ش پیدا میشه. می تونم بیشتر از این بهش کمک کنم اما فکر می کنم دیگه نباید زیادی بهش رو داد. هر چیزی یه حدی داره.


266

آقای میم اونقدر رفته به حاشیه ذهنم که باورم نمیشه تا چند وقت پیش همه ی فکرم بود.
دوست داشتم همچین اتفاقی بیفته و برام بی اهمیت شه اما نه به این بهانه.
مدام اون اعداد تو ذهنم میاد و از دست دادنشون و نمی تونم آروم بمونم. مخصوصا وقتی مسببش جلو چشمامه و حتی اظهار پشیمونی هم نمی کنه. فرصت خیلی خوبی بود برای برگشتن همه ی چیزای از دست رفته گذشته. شاید موردهای قبل رو می تونستم بگم تقدیر اینطور بود اما وقتی آدمیزاد خودش با دست خودش همه چیزو نابود می کنه دیگه میشه انداخت گردن قضا و قدر و حکمت؟!
خیلی حس بدی دارم. خیلی زیاد... اتفاقی که نباید بیفته افتاد. دلم خیلی برای اح. می سوزه. مظلومیتش رو که می بینم و اینکه این همه سکوت می کنه و احترام نگه میداره بیشتر آتیشم می زنه.
 باید گفت از اوناست که بر ماست!