در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

186

چقدر بی احساس شدن خوبه...
چقدر خوبه دلت گیر نباشه...
چقدر خوبه وقتی به کسی فکر می کنی به خودت بگی مهم نیست بهم فکر کنه یا نکنه...
چقدر خوبه خاطراتت و حتی شیرینی هاش و حتی استرسا و طپیدنهای قلبت یادت بیاد و خیلی راحت به خودت بگی اگه بخواد خودش میاد...
خیلی راحت بگی... خیلی راحت بگی... خیلی راحت...

185

دیشب خواب دیدم با آذر داریم میریم خرید کفش. حتی یهو خیابون تاریک شد و انگار برق قطع شد اما ما همچنان ادامه می دادیم و مصمم بودیم کفش بخریم.
یادمه اولین دفعه هایی که خواب کفش می دیدم چقدر جدی می گرفتمشون. اما بسکه اینجور خوابها رو دیدم دیگه برام بی اهمیت شدن. دنبال تعبیرشون هم نیستم. با یه لبخند ساده ازشون می گذرم...

184

از اینکه کم کم دیگه مثل آدمیزاد نیستم و نمی تونم نسبت به خیلی چیزا احساس داشته باشم خوشحال نیستم اما راحتم.
مدتها سعی کردم بفهمم اون دوستی که میخوام نیست. اونی که همیشه بشه روش حساب کرد. اما از وقتی ازش فاصله گرفتم بیشتر بهم ابراز لطف می کنه. اصلا برام خوشایند نیست. دوست ندارم وانمود کنم هنوزم برام مهمه در حال که دیگه اون اهمیت سابق رو نداره.
خیلی چیزا آزارم می ده. خیلی چیزا. جوری آزارم میده که یه وقتایی بی طاقت میشم و کلافه. حتی تو ذهنم در مقابل اون وضعیت عکس العمل شدیدی هم انجام می دم. اما در واقعیت اگه همه ی اون واکنشهای فرضی بخواد انجام بشه میگیرن میبرنم تیمارستان!

183

الان به نظرم همه چی سر جای خودشه. هیچی جز اونیکه در ظاهر نشون میده نیست. هیچی رو تفسیر نمی کنم. خیلی عادیم. راحت زنگ می زنم و چیزایی رو که باید ازش می پرسم.
راحت میگه باز باید بیای...
راحت می گم الان نمی تونم...
راحت اصلا توجه نمی کنه و میگه پس خبرت می دم کِی بیای...
راحت می پرسم کسی امتحان داده؟...
راحت میگه نه اینا مال این حرفا نیستن، فقط خودت... تو گوشم زنگ می خوره... فقط خودت... فقط خودت... اما راحت می گذرم... خیلی راحت...
فکر کنم شب هم راحت بخوابم...
خواب. آهان یادم افتاد اونشب که دختره بهم زنگ زد و گفت میاد برای کلاسم تا صبح خواب کلاس میدیدم. اما یه جورایی به اونم مربوط میشد...
یا شب قبلش که خواب دیدم دنبال پسر کوچولوی دکتر رفته بودم تو اون ساختمون قدیمی که هیچکس توش نبود... یه جوری بود و یه حس خاصی داشت که نمیشه نوشتش...

182

خیلی پرت و پرت گفت. نه اینکه مطابق میلم باشه. اما واقعا حالش خوش نبود. زنک دیوانه شده بود!
اصلا مهم نیست...