در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

184

از اینکه کم کم دیگه مثل آدمیزاد نیستم و نمی تونم نسبت به خیلی چیزا احساس داشته باشم خوشحال نیستم اما راحتم.
مدتها سعی کردم بفهمم اون دوستی که میخوام نیست. اونی که همیشه بشه روش حساب کرد. اما از وقتی ازش فاصله گرفتم بیشتر بهم ابراز لطف می کنه. اصلا برام خوشایند نیست. دوست ندارم وانمود کنم هنوزم برام مهمه در حال که دیگه اون اهمیت سابق رو نداره.
خیلی چیزا آزارم می ده. خیلی چیزا. جوری آزارم میده که یه وقتایی بی طاقت میشم و کلافه. حتی تو ذهنم در مقابل اون وضعیت عکس العمل شدیدی هم انجام می دم. اما در واقعیت اگه همه ی اون واکنشهای فرضی بخواد انجام بشه میگیرن میبرنم تیمارستان!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد