در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

176

اگه هم اینجوری باشه چه بهتر! اصلا مهم نیست...
یهو یاد هادی بیچاره افتادم...
اووووووووووه! چقدر وقته ار همشون بی خبرم... حس می کنم رفتن اونجا دیگه برام به این راحتیا نیست...
اصلا به هزار و یه دلیل دیگه دلم نمی خواد برم اونجا...

175

ازت ممنونم. خیلی ممنونم. کاری به الان و آینده ندارم...
ازت ممنونم که یه بار دیگه زن بودن رو تو من بیدار کردی... حسی که دیگران کشتنش...
ازت ممنونم... این روزا دارم خودمو می بینم... حتی اگه تو نباشی... حضور یعنی همین...

174

هر وقت خودم نبودم به مشکل برخوردم. همیشه باید خودم باشم. چون این "خودم" هستم که باید زندگی کنم...

این چند دفعه آخری که رفتم باعث شد علی رغم اینکه دلم میخواد بازم برم واقع بین باشم و حسی تصمیم نگیرم که چند ساعت دیدار رو بفروشم به چند ماه پریشونی...

173

خانم سین بعضی وقتها دلش برای دختر نداشته اش تنگ میشود. دلش می خواهد دخترکش را در آغوش بگیرد و ببوسد و ببوید... نه اینکه از خودش راضی باشد! اما می گوید خوش به حال پدر و مادرم که دختر دارند...
خانم سین دلش غنج می رود برای بلوز کوچولو و دامن چین چین دخترانه... برای دخترش... برای آوایش... برای آوایش... که نیست... که شاید هیچ وقت هم نباشد...

172

هفته ی گذشته به معنای واقعی جهنمی بود! تا تموم شد کلی از منم تموم شد! اما خوبیش به این بود که بعضی از آدما و به اصطلاح دوستا رو شناختم و مثل آشغال پرتشون کردم دور...
نمی دونم اثرات همین هفته ی سخت بود یا چیز دیگه اما حسم خیلی عوض شده. به کل کاری به آقای میم ندارم و دیگه نمی خوام کاراشو بزرگ کنم. اون اگه تو زندگیش همونطور که حدس می زدم و خودشم گفت مشکل اساسی داره باید یه فکری به حال زندگیش بکنه... این خودشه که باید تصمیم بگیره... من که زندگی خودمو دارم...