در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

19


یه چیزایی هست که نمیشه گفت... که نمیشه نوشت. اوائل یادمه براش نامه می نوشتم. بعضیهاشو نگه می داشتم و خیلیهاشم مینداختم دور. یادمه وقتی از خدا می گفت محو می شدم. اما نه محو اون... محو حرفاش... یادمه یه بار اونقدر مشغول شدم که داشت دیرم میشد و نزدیک بود به اتوبوسم نرسم. یادمه خودش یهو پاشد و گفت پاشو دختر برو اصلا نمی دونم این کلاس شد کلاس خداشناسی یا موسیقی!
خدا کنه ذهنمو نخونه. خدا کنه نفهمه چه حسی دارم. اصلا خدا کنه من راجع بهش اشتباه کرده باشم... اما واقعا میشه؟! میشه اشتباه باشه؟!... خدایا آرزومه یه بار یه چیزی رو واضح و بی ابهام بفهمم...

18


یهو چه بی مقدمه بعضی چیزا تموم میشه. دوم آبان که رفتم کلاس اصلا فکر نمی کردم این همه فاصله بیفته و دیگه خبری نشه. یه وقتایی می گم نکنه من باید بی خیال موسیقی شم! آخه چقدر ازش ضربه بخورم؟! اما یادمه خودش بهم گفت این چه حرفیه؟!‌ هر چی خدا بیشتر سر راهت مشکل بذاره یعنی بیشتر دوستت داره. گفت اگه این مشکلات برات پیش نیومده بود تو الان اینجا نبودی. راست میگه اما می ترسم کم بیارم.
وقتی یه بار بهش گفتم حرفامو به کی بگم گفت به خدا. گفتم یه وقتایی آدم دلش می خواد با یه آدم حرف بزنه. گفت به من بگو... اما دیگه الان خودشم نیست. یعنی سعی می کنم ازش دور بشم. به خاطر خودش. نه خودم. چون دلم نمی خواد زندگیش به هم بریزه. دلم نمی خواد بیفتم وسط یه زندگی. خودم تنهام خیلی هم بهش احتیاج دارم اما شرایط اون شرایط خاصیه. در مقابل همه ی محبتهاش باید سعی کنم سرد باشم. سرد باشم در حالی که از درون دارم می سوزم. به قول مامان که می گفتن اگه واقعا منظوری داشته باشه با این کاراش پیش خودش میگه عجب دختر خنگیه که هیچی متوجه نمیشه. اما من هم به خاطر تجربه تلخ گذشته م نمی تونم مطمئن باشم و هم به خاطر شرایط خاص خودش. دارم می ترکم از اینهمه ابهام. باور کنید منم آدمم. منم احساس دارم. دلتنگ میشم. دل می بندم. اسیر میشم.

17


یه مدته باز شبا خوابهای پریشون می بینم . به لطف آقای میم از کابوسهای هر شبه خلاص شدم. اما انگار باز شروع شده. دیشب خواب دیدم دارم از خونه مون قهر می کنم و میرم. خیلی حس بدی بود. خوابهایی که این جوری توش معلقم خیلی بده. پر از استرسه. کاش میشد بهش زنگ بزنم و ازش بخوام باز کمکم کنه. کاش این فکر مالیخولیایی تو ذهنم نیفتاده بود. کاش استاد فقط استاد بود...

16


بازم حالم خوش نیست. خوب که اینجا رو کسی نمی شناسه. وگرنه مدام باید جواب پس می دادم.
دوباره داره برف میاد. امسال نمی دونم چه خبره. واقعا خدایا عجب بنده های ناشکری داری!‌ همش ناله می کنیم که خشکسالیه اونوقت حالا که داره برف میاد بازم غرغر می کنیم.
ولی خوب حقیقتش من بارون رو خیلی دوست دارم. برف فقط وقتی می باره قشنگه.بعدش همش کثیفی و دردسره.
امشب باید برم خونه مریم اینا ولی اصلا حوصله ندارم. دروغ چرا حال خودم خوش نیست تحمل دیدن لباس مشکیا و حال خرابشون رو ندارم. دیروز هم که چهلم بود و با وجودی که حالم خوب نبود باید صبح بیدار می شدم و می رفتم مسجد و پذیرایی هم با من بود. خسته شدم به خدا.
عصر رفتم حمام و بعدش نه از سر علاقه، فقط چون تا آخر شب بیکار بودم نشستم نرمش کردم و ساز زدم. چقدر بده برسی به اینجا...
از آقای میم خبری نیست. وقتی زنگ می زنه حالم خراب میشه و تا چند وقت واقعا دلم می خواد ازش خبری نشه. اما یه مدت هم که می گذره باز حالم خراب میشه. اینم از زندگی روزگار ما.
دیشب باز دوباره به این نتیجه رسیدم که یه چیزایی رو خدا زمانی بهت میده که دیگه خیلی براش ذوق نمی کنی. دیشب دستم خوب بود. زدنم عالی نبود اما می دونم که تو این چند سال هیچ وقت نمی تونستم اینجوری بزنم. من که این همه برای دستم زحمت کشیدم دیشب ذوق نداشتم.

15


وقتی یادم میاد از تعریفهای خودش و بقیه که همه ازش می ترسن، که حتی یه بار یه پسره از استرس رو در رویی باهاش بالا آورده! که یه دختره پاهاش می لرزیده! خنده م می گیره که بعضی وقتا می ترسه وقتی باهام حرف می زنه.

خنده م می گیره وقتی مثل نظافتچی ها دولا میشه و با دستمال میز جلو من رو تمیز می کنه...

خنده م می گیره وقتی مثل گارسونا پامیشه و می گه خسته ای برم برات قهوه درست کنم... در حالی که می دونم خودش خسته تره و تا این وقت روز حتی ناهار هم نخورده...

خنده م می گیره وقتی می گه صندلیها رو می چسبونم به هم خودم میرم بیرون تا تو یه کم دراز بکشی و استراحت کنی...

خنده م می گیره وقتی دکتر سر کلاس داره حرف می زنه و اون مقابل چشم همه میره دو تا صندلی میاره و می ذاره کنار هم و بهم اشاره می کنه تا بشینم و خودش کنارم می شینه...

خنده م می گیره وقتی بین حرفای دکتر مدام در گوش من حرف می زنه و هی وسطش می گه اگه می خوای بریم سرکلاس خودمون!... وقتی می بینه با کاغذ دارم خودمو باد می زنم و آروم میگه: به خاطر بقیه نمی تونم برات کولر رو روشن کنم.

خنده م می گیره وقتی مدام زیر چشمی نگاه می کنه و تند و تند پاچه شلوارشو درست می کنه...

خنده م می گیره وقتی نگام میفته تو صورتش و می بینم صورت تازه شیو کردشو زخم کرده...

خنده م می گیره وقتی دست به سینه نشسته و نوشتن منو به اون فرمی که خودش می خواد نگاه می کنه و با لبخند پر از تحسینی می گه: تو معلم خوبی میشی، امتحانی که من از تو می گیرم با همه فرق داره...

خنده م می گیره وقتی اشاره هایی به زندگیش می کنه و با اون همه ابهت یهو دولا میشه و سرشو می گیره بین دستاش و می گه: دیگه خسته شدم! کاش همه چی تموم میشد...

خنده م می گیره وقتی میگه تو نمی فهمی! من با سیگار مدیتیشن می کنم!

خنده م می گیره وقتی میگه بریم تو حیاط و شاخه ی جوون درختو نشونم می ده و میگه: دست تو مثل این شاخه است... خیلی باید مراقب باشی...

خنده م می گیره وقتی تو اتوبوسم و زنگ می زنه و میگه کجایی؟ کی میرسی؟ رسیدی زنگ بزنا! برو رو اون نیمکتا زیر سایه درختا بشین تا خسته نشی و من خودمو برسونم...

خنده م می گیره وقتی بغض دارم و نمی شکونمش و بروز نمی دم میگه: دختر همه جا رو پر از انرژی منفی کردی! بی انصاف! 6سال با استرس زدی حالا گریه تو آوردی برای من بدبخت؟!‌ اونم فقط با یه جلسه! یــــــــه جلسه!

خنده م می گیره وقتی زنگ می زنه و می گه نکنه با من قهر کردی! نکنه از دستم ناراحتی! وقتی می گه چقدر قشنگ صحبت می کنی! وقتی زنگ می زنه با استرس می پرسه: مزاحمم؟!

خنده م می گیره وقتی زنگ می زنه و با وجودی که شماره ی ثابت و همراه هر دو براش کد می ندازه می گه یه شماره ثابت بده زنگ بزنم. وقتی می گم زیاد وقت میگیره برام فکس کنید می گه نه می خوام برات بخونمش و بعد یک ساعت تموم پشت تلفن حرف می زنه...

خنده م می گیره وقتی میگه: خواهش می کنم خواهش می کنم مراقب دستات باش!

خنده م میگیره وقتی من اشتباهی رفتم سرکلاس و اون عوضش عذرخواهی می کنه و همه ی برنامه هاشو کنسل می کنه و بدو بدو میاد سرکلاس.

خنده م می گیره وقتی می بینم اون همه ابهتشو جلو من به کل بی خیال میشه...

خنده م می گیره وقتی... وقتی... واقعا خندم م می گیره؟! نه یه وقتایی هم واقعا گریه م می گیره... که با این همه نشونه بازم تو سایه م...