در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

9


این چهارراه یه حالیه! چراغ قرمز و سبزش معلوم نیست. چون همیشه ماشین میاد...

8


این خانم سین بی نوا تو زندگیش خیلی چیزا رو تجربه نکرده. عوضش خیلی چیزا رو هم تجربه کرده. مثل این درد همیشگی هر ماهه. از دیروز تا حالا امونمو بریده. خسته م کرده. چند روزه سر درد دارم. بی حالم. توان انجام هیچ کاری رو ندارم. بی حوصله تر از قبلم. چی بودم چی شدم!

اون چیزایی که تجربه نکرده اما خیلی شیرینن. دوست داشته شدن بی ابهام... هیچ وقت به هیچی مطمئن نبودم و نیستم. و حالا این ماجرای تازه... خدایا خوشم میاد از همه ی کارات. ای جانم.

7



از اسمهای دخترونه یکی از محبوبه خیلی بدم میاد یکی حمیده... یعنی حالم به هم می خوره! با هر کی با این دو تا اسم برخورد داشتم آدم مزخرفی بوده...

6



همچنان هیچ کاری نمی کنیم. همچنان صبحها به زور از تخت جدا می شویم می رویم پی کارمان به امید بازگشت و دوباره پیوستن به تخت! و همچنان عصرها روی مبل تکیه می دهیم تا شب بشود و باز برویم لالا...

آه... آن همه اشتیاق که مرا فقط برای سه ساعت کلاس وادار به طی یک مسیر رفت و برگشت دوازده ساعته می کرد چه شد؟! 

حتی دلم برای آن همه خستگی هم تنگ شده.

نمی دانم می دانی یا نه. اما آرزو می کنم همانطور که رفتار می کنم به نظر بیایم. تا هم تو زندگیت را بکنی هم من. حتما بعد از مدتی همه چیز عادی می شود... همه چیز تمام می شود... امیدوارم...

5



هرجوری همه چیزو می چینم کنار هم نمیشه به زور تو کله م فرو کنم که عادیه. خوب وقتی عادی نیست عادی نیست دیگه!

موندم به بازیهای روزگار بخندم یا گریه کنم. اصلا تو کجای زندگی منی؟ من کجای زندگی تو؟... نمی خوام سایه باشم. نمی خوام تو ابهام باشم. نمی خوام یه خوب عادی باشم... می فهمی؟