ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
در به در دنبال راهی می گردم که کمتر اذیت شم. ذهن خودمو مشغول چیزای بی ربط و مسخره می کنم. اما شاید فقط برای لحظاتی نتیجه بده. خسته شدم. شاید خدا می خواست بهم نشون بده زندگی بدون عشق معنی نداره. مثل اون مدت که توی برزخ تموم شدن اون احساس بودم تا وقتی که سر و کله ی آقای میم پیدا شد...
اصلا نمی دونم میشه اسم این حس رو عشق گذاشت یا نه... همیشه بدم میومد از دخترایی که دل می بستن به مرد زن دار. نمی تونستم درکشون کنم. البته هیج وقت کسی رو قضاوت نکردم چون واقعا از حقیقت زندگی کسی خبر ندارم اما فکر نمی کردم این اتفاق برای خودمم بیفته...