-
185
چهارشنبه 21 خرداد 1393 10:25
دیشب خواب دیدم با آذر داریم میریم خرید کفش. حتی یهو خیابون تاریک شد و انگار برق قطع شد اما ما همچنان ادامه می دادیم و مصمم بودیم کفش بخریم. یادمه اولین دفعه هایی که خواب کفش می دیدم چقدر جدی می گرفتمشون. اما بسکه اینجور خوابها رو دیدم دیگه برام بی اهمیت شدن. دنبال تعبیرشون هم نیستم. با یه لبخند ساده ازشون می گذرم...
-
184
سهشنبه 20 خرداد 1393 13:07
از اینکه کم کم دیگه مثل آدمیزاد نیستم و نمی تونم نسبت به خیلی چیزا احساس داشته باشم خوشحال نیستم اما راحتم. مدتها سعی کردم بفهمم اون دوستی که میخوام نیست. اونی که همیشه بشه روش حساب کرد. اما از وقتی ازش فاصله گرفتم بیشتر بهم ابراز لطف می کنه. اصلا برام خوشایند نیست. دوست ندارم وانمود کنم هنوزم برام مهمه در حال که دیگه...
-
183
دوشنبه 19 خرداد 1393 12:13
الان به نظرم همه چی سر جای خودشه. هیچی جز اونیکه در ظاهر نشون میده نیست. هیچی رو تفسیر نمی کنم. خیلی عادیم. راحت زنگ می زنم و چیزایی رو که باید ازش می پرسم. راحت میگه باز باید بیای... راحت می گم الان نمی تونم... راحت اصلا توجه نمی کنه و میگه پس خبرت می دم کِی بیای... راحت می پرسم کسی امتحان داده؟... راحت میگه نه اینا...
-
182
یکشنبه 18 خرداد 1393 11:00
خیلی پرت و پرت گفت. نه اینکه مطابق میلم باشه. اما واقعا حالش خوش نبود. زنک دیوانه شده بود! اصلا مهم نیست...
-
181
سهشنبه 13 خرداد 1393 13:17
خودم خنده م گرفته از خودم. خوبه امشب تا اسمشو بیارم بگه همینه. انتظارشو دارم هرچند بعیده! اما خوب با حرفای قبلیش خیلی جور در میاد. اگه واقعا بگه آره فکر کنم غش کنم از خنده!
-
180
یکشنبه 11 خرداد 1393 13:11
خیلی فاصله گرفتم... خیلی... از اتوبوس... از صندلی که شش ساعت بی وقفه روش بشینم... از جاده... از حرکت... از لهجه ی غلیظ راننده... از داستان یه تصادف جاده ای و مرگ خواهر... از یاد خدا... از شب... از پلی کردن مدام آهنگها و سنگین شدن پلک... از فقط سنگین شدن پلک و بیداری تا صبح... از اولین رگه های سپید صبح... از آخرین پیچ...
-
179
شنبه 10 خرداد 1393 09:06
اوایل می دیدم اما باورم نمیشد... همه ی باورهامو کشته بودن... من باور نمی کردم و حقیقت جلوم می رقصید تا خودشو نشونم بده... اما پشت اون لباس قشنگش یه تن زخمی داشت که تا بهش نگاه کردم نشونم داد... حقیقت اینبار با من صادق بود...
-
178
شنبه 10 خرداد 1393 08:59
نمی دونم چرا اینقدر یاد گذشته ها و بدیهای ح میفتم. وقتی می بینم دوسال بعد از اینکه رسما تموم شده هنوز ترکشهاش رهام نمی کنه ازش بیزارتر میشم. بیشتر از یک ساله که ازش هیچ خبری ندارم. تازه چند روز پیش خواب دیدم جلو آموزشگاه همه چی سیاه بود و همه سیاه پوش. بیدار که شدم گفتم نکنه مرده باشه! ولی فقط همین! به درک که مرده...
-
177
شنبه 10 خرداد 1393 08:32
اینجا شده مونسم... تازه حتی همین جا هم بعضی وقتا تنهاییمو پر نمی کنه... ولی از هیچی بهتره... یاد پارسال میفتم... تازه داشت شروع میشد... همه چی بعد از یه تموم شدن... صبحهایی که آفتاب نزده بیدار بودم... چشمها ی بی رمقمو یه جاده... جادهای که می رسید و من نمی رسیدم... اگه می دونستم... اگه می دونستم همونجوری می موندم......
-
176
شنبه 10 خرداد 1393 08:29
اگه هم اینجوری باشه چه بهتر! اصلا مهم نیست... یهو یاد هادی بیچاره افتادم... اووووووووووه! چقدر وقته ار همشون بی خبرم... حس می کنم رفتن اونجا دیگه برام به این راحتیا نیست... اصلا به هزار و یه دلیل دیگه دلم نمی خواد برم اونجا...
-
175
پنجشنبه 8 خرداد 1393 12:48
ازت ممنونم. خیلی ممنونم. کاری به الان و آینده ندارم... ازت ممنونم که یه بار دیگه زن بودن رو تو من بیدار کردی... حسی که دیگران کشتنش... ازت ممنونم... این روزا دارم خودمو می بینم... حتی اگه تو نباشی... حضور یعنی همین...
-
174
چهارشنبه 7 خرداد 1393 09:21
هر وقت خودم نبودم به مشکل برخوردم. همیشه باید خودم باشم. چون این "خودم" هستم که باید زندگی کنم... این چند دفعه آخری که رفتم باعث شد علی رغم اینکه دلم میخواد بازم برم واقع بین باشم و حسی تصمیم نگیرم که چند ساعت دیدار رو بفروشم به چند ماه پریشونی...
-
173
دوشنبه 5 خرداد 1393 12:56
خانم سین بعضی وقتها دلش برای دختر نداشته اش تنگ میشود. دلش می خواهد دخترکش را در آغوش بگیرد و ببوسد و ببوید... نه اینکه از خودش راضی باشد! اما می گوید خوش به حال پدر و مادرم که دختر دارند... خانم سین دلش غنج می رود برای بلوز کوچولو و دامن چین چین دخترانه... برای دخترش... برای آوایش... برای آوایش... که نیست... که شاید...
-
172
یکشنبه 4 خرداد 1393 08:44
هفته ی گذشته به معنای واقعی جهنمی بود! تا تموم شد کلی از منم تموم شد! اما خوبیش به این بود که بعضی از آدما و به اصطلاح دوستا رو شناختم و مثل آشغال پرتشون کردم دور... نمی دونم اثرات همین هفته ی سخت بود یا چیز دیگه اما حسم خیلی عوض شده. به کل کاری به آقای میم ندارم و دیگه نمی خوام کاراشو بزرگ کنم. اون اگه تو زندگیش...
-
171
شنبه 3 خرداد 1393 08:31
می خواستم حسمو از بقیه مخفی کنم. می خواستم همونجوری که بهم توصیه شد دیگه چیزی نگن. اما واقعا چند روزیه که حسی ندارم دیگه... برای خودم خیلی عجیبه اما از این حس راضی راضیم...
-
170
سهشنبه 30 اردیبهشت 1393 09:45
تا اطلاع ثانوی نه حوصله ی خودمو دارم نه حوصله ی تو!
-
169
یکشنبه 28 اردیبهشت 1393 13:10
نمی دانم بعضی چیزها فقط یکبار اتفاق می افتند؟ یک بار که باشد هر چقدر هم خوشبین باشی می گذاری به حساب تصادف...
-
168
پنجشنبه 25 اردیبهشت 1393 09:34
دلم گرفته بود... دوست داشتم حرف بزنم... از عصر تو اتاقم خزیده بودم و حوصله هیچ چیزو نداشتم... به جای این چند سال دلم می خواست کلی گریه کنم اما فقط اشک تو چشام جمع میشد... خودم حوصله گریه نداشتم... حدود 12 بود که رفتم بخوابم... یه اس ام اس دیدم... مال حدود نیم ساعت قبلش... " سلام، بیداری؟؟ "
-
167
چهارشنبه 24 اردیبهشت 1393 12:26
من دارم کار خودمو می کنم!
-
166
چهارشنبه 24 اردیبهشت 1393 08:22
دیروز عصر بارون زد و امروز هوا خیلی عالی شده... دیروز روزه بودم... خیلی سخت بود... نه گرسنه بودم و نه تشنه... فقط به شدت سردرد داشتم... اما همش می گفتم خدایا این نمونه ی کوچیکی از امتحاناتات زندگیه... این روزا همش می گم و می خندم و شاد نشون میدم... دروغ چرا؟ درونمم همینه تقریبا. البته نه به این حد شنگول! اما خوب قبول...
-
165
دوشنبه 22 اردیبهشت 1393 09:09
دکتر یکی از قرصهامو قطع کرد. خیلی خوشحال شدم. یهو هم تصمیم گرفتم همون دیروز پیش مشاورم هم برم. خیلی وقت بود پیشش نرفته بودم. همه چیزو براش تعریف کردم و ازم تعریف کرد که دارم عاقلانه و منطقی پیش میرم. توصیه کرد همچنان آروم پیش برم و بگذارم مرور زمان همه چی رو حل کنه. با خنده گفت نمی تونه زیاد دووم بیاره... بالاخره فرو...
-
164
دوشنبه 22 اردیبهشت 1393 09:07
واقعا دوست دارم بگم خدایا شکرت... دیروز که رفتم دکتر نفرای آخر بودم. منشی بیچاره اینقدر از صبح کار داشت و مریض فرستاده بود داخل داشت از حال می رفت! همون موقع گفتم خداروشکر که من الان کارم اینجوری نیست و این همه فشار ندارم. من خیلی از دورانهای سخت رو گذروندم و از این بابت خداروشکر می کنم...
-
163
یکشنبه 21 اردیبهشت 1393 09:33
هم حس خوبی دارم هم نه... اما در کل یه جورایی به خودم می بالم که تا این حد می تونم در مقابل خواسته هام، اونم خواسته های به حقم بایستم! کاش میشد همه چی با هم قاطی نشه اما چاره ای نیست میشه. من الان برای دستم نیاز دارم باهاش مشورت کنم اما نمی تونم بهش زنگ بزنم... می خوام سرش به زندگیش گرم باشه...
-
162
شنبه 20 اردیبهشت 1393 09:32
یه حسایی مثل هوای بهار می مونه... ناب ناب... فقط خودت می فهمیشون...
-
161
پنجشنبه 18 اردیبهشت 1393 23:56
گفت با هیچکس حرف نزن... خودت را با هیچکس قیاس نکن... از هیچکس الگوبرداری نکن... گفتم چرا؟ گفت کسی شرایط تو را نمی فهمد... تصمیم جدی گرفتم که حرف نزنم... که دیگر حرف نزنم... ولی الان یک کوچولو دلم گرفته...
-
160
پنجشنبه 18 اردیبهشت 1393 08:45
دختره چیزای جالبی می گفت... به خودم گفتم ببین چی شدی و به کجا رسیدی؟ اما اصلا مهم نیست مگه دنیا چند روزه که اینقدر بخوام خودمو محدود کنم... فکر می کنم به حرفایی که شنیدم... به فروش اون ملک... به اینکه دعا کن که اگه دعا کنی همه چی حل میشه... به اینکه از جدایی می ترسوندش... به اینکه این پولی که به دستش می رسه می تونه...
-
159
پنجشنبه 18 اردیبهشت 1393 08:39
یاد هفته ی گذشته میفتم و خنده م می گیره. باورم نمیشه به این زودی تونستم با این قضیه کنار بیام... به این زودی تونستم تو ذهن خودم حلش کنم... خدایا ازت بابت همه چی ممنونم...
-
158
سهشنبه 16 اردیبهشت 1393 12:59
پریشب خانم سین داشت آماده میشد که ظرفها رو بشوید که صدای گوشیش بلند شد! خانم سین با چشمهای گرد شده گوشی را نگاه کرد! اصلا انتظارش را نداشت تنها دو روز بعد از برگشتنش آن هم حدود ساعت یازده شب آقای میم اس ام اس بدهد و حالش را بپرسد! خانم سین وقتی قد و قواره و موقعیت آقای میم یادش می آید و از طرفی این رفتارهایش را می...
-
157
سهشنبه 16 اردیبهشت 1393 08:38
بعضی وقتا دوست داری یه چیزایی رو بشنوی. یکی یه چیزایی رو که برات مبهمه برات روشن کنه. یکی بی پرده یه چیزایی رو بهت بگه. نمی دونم اما شاید حتی راست یا دروغ بودنش برات مهم نباشه، بیشتر دلت می خواد یه چیز قطعی بشنوی. به یه چیزی که نشونه هاشو می بینی مطمئن شی. شاید این همه سال ابهام باعث شده به همین حدم راضی باشم. این که...
-
156
یکشنبه 14 اردیبهشت 1393 11:26
رفتم بیرون خوراکی بخرم. داشتم قدم می زدم. چقدر احساس سبکی داشتم. نمی گم فکرم کامل آزاد شده اما همینکه می دونم دیگه نباید دغدغه شو داشته باشم برام خوبه. اگر تجربیات تلخ گذشته نبود شاید به این راحتی با قضیه کنار نمیومدم. ولی الان واقعا شاکر خدا هستم. هنوزم معتقدم آدم فوق العاده و درستیه اما من کسی نیستم که آویزون کسی...