دیشب اصلا شب خوبی نبود. قبل از خوابیدن که همش دلشوره داشتم و یه جوری بودم. تا صبح هم کابوس می دیدم. خواهر و برادری که تو خونه تنها بودن و دزد اومد خونشون و اونا مدام از دستش فرار می کردن... آخرشم خواهره بی اینکه بدونه یه آدم بی گناهو تو تاریکی کشت... نزدیکای صبح هم خواب دیدم وقتی از خواب بیدار شدم که برای سرکار اومدن دیر شده بود دیگه...
هعیییییییییی...
یه وقتایی دلم می خواد هر چی تو دلمه بریزم بیرون اما واقعا نمی تونم. نمیشه... جایی براش نیست... تو ف.ب که تا بخوای چیزی بنویسی باید به هزار نفر جواب پس بدی. تازه خیلیا می شناسنت و نمی خوای خیلی چیزا رو بفهمن...
خدایا تنهام نذار...
خدایا میشه یواشکی بگم که خیلی دلم تنگ شده؟!...