خیلی فاصله گرفتم... خیلی...
از اتوبوس... از صندلی که شش ساعت بی وقفه روش بشینم... از جاده... از حرکت... از لهجه ی غلیظ راننده... از داستان یه تصادف جاده ای و مرگ خواهر... از یاد خدا... از شب... از پلی کردن مدام آهنگها و سنگین شدن پلک... از فقط سنگین شدن پلک و بیداری تا صبح... از اولین رگه های سپید صبح... از آخرین پیچ جاده و ترمینال... از خنکای هوای صبح و اولین قدم روی زمین... از نسکافه ی داغ و کیک تازه... از قدم زدنهای تنها... از صبح خلوت و رهگذرهای انگشت شمار... از درختای سبز و سر به فلک کشیده... از خیابونهای ناآشنا و تابلو ها... از یه روز نو با همه ی خستگیهاش و شب بیداریهاش... از اون میدون کوچولو و سرسبز و نیمکت های چوبیش... از پشه ها و کلاغها و گربه ها و کتاب و جزوه... از مرور کردن و مرور کردن و مرور کردن... از نگاه مدام به صفحه گوشی و چک کردن ساعت... از مغازه هایی که تک تک کرکره شونو بالا می دادن... از اون جینگولی های پشت ویترین... از کفشهای دست دوز... از در سبز چوبی که منتظر باز شدنش می موندم... از اون سنگفرشهای کوچولو و خیابونهای بازیک و فانتزی...
از بی حسی اولش... از حس بعدش... از یکسال گذشته... از همه چی... خیلی فاصله گرفتم...