الان به نظرم همه چی سر جای خودشه. هیچی جز اونیکه در ظاهر نشون میده نیست. هیچی رو تفسیر نمی کنم. خیلی عادیم. راحت زنگ می زنم و چیزایی رو که باید ازش می پرسم.
راحت میگه باز باید بیای...
راحت می گم الان نمی تونم...
راحت اصلا توجه نمی کنه و میگه پس خبرت می دم کِی بیای...
راحت می پرسم کسی امتحان داده؟...
راحت میگه نه اینا مال این حرفا نیستن، فقط خودت... تو گوشم زنگ می خوره... فقط خودت... فقط خودت... اما راحت می گذرم... خیلی راحت...
فکر کنم شب هم راحت بخوابم...
خواب. آهان یادم افتاد اونشب که دختره بهم زنگ زد و گفت میاد برای کلاسم تا صبح خواب کلاس میدیدم. اما یه جورایی به اونم مربوط میشد...
یا شب قبلش که خواب دیدم دنبال پسر کوچولوی دکتر رفته بودم تو اون ساختمون قدیمی که هیچکس توش نبود... یه جوری بود و یه حس خاصی داشت که نمیشه نوشتش...