دلم گرفته بود... دوست داشتم حرف بزنم... از عصر تو اتاقم خزیده بودم و حوصله هیچ چیزو نداشتم...
به جای این چند سال دلم می خواست کلی گریه کنم اما فقط اشک تو چشام جمع میشد... خودم حوصله گریه نداشتم...
حدود 12 بود که رفتم بخوابم... یه اس ام اس دیدم... مال حدود نیم ساعت قبلش...
" سلام، بیداری؟؟ "