در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

158

پریشب خانم سین داشت آماده میشد که ظرفها رو بشوید که صدای گوشیش بلند شد! خانم سین با چشمهای گرد شده گوشی را نگاه کرد! اصلا انتظارش را نداشت تنها دو روز بعد از برگشتنش آن هم حدود ساعت یازده شب آقای میم اس ام اس بدهد و حالش را بپرسد! خانم سین وقتی قد و قواره و موقعیت آقای میم یادش می آید و از طرفی این رفتارهایش را می بیند لبخند شیرینی روی لبهایش نقش می بندد.
خانم سین خیلی با خودش فکر کرده... تمام مسیر برگشت را... تمام این چند روز را... خانم سین واقعا نمی خواهد با این وضع بلاتکلیف ادامه دهد... خنده دار است! اصلا چیزی هم نبوده که حرف ادامه دادن یا ندادنش باشد! اما خانم سین حس خودش را می گوید... نمی خواهد منتظر کسی باشد که پا در هواست و موقعیتش حالا حالاها مشخص نیست... خانم سین از این وضع زندگی خسته شده... نمی خواهد سالهای گذشته را باز تکرار کند... آقای میم خیلی خوب است... آقای میم خیلی جنتلمن است... خیلی آدم خاصی است... از همانها که خانم سین به شرط تن دادن به زندگی مشترک می خواهدش... اما همین... دیگر نمیخواهد ادامه دهد... می خواهد فقط شاگرد باشد برای استاد و گهگاه از سوتیهای استاد بخندد... از همان لبخندهای شیرین...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد