یه جاده ی کویری...
یه بابای جوون و پرشور و مهربون...
یه مامان صبور و آروم و عاشق...
یه پسر بچه ی شیطون و مغرور...
یه دختر کوچولو با سری که تو جاده گیج میره و عشق سفر...
شیشه ی پایین ماشین و هوای گرم جاده...
و نجوای " بتی دارم که گرد گل ز سنبل سایبان دارد..."
چقدر زود میگذره...
چی انتظارمون رو می کشید و خواب بودیم...