در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

285

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

284

یه جور بدی حالم خوب نیست. استرس والیبال پریشب هنوز تو تنم بود. دیشب که بازی شروع شد همون اول بازی به محض اینکه نشستم سر دردم انگار بیدار شد. بعدم همش استرس داشتم و کلافه بودم. آخر شب رفتم حمام ولی بهتر نشدم.
همش دارم به حرفای شری فکر می کنم. راستش به نظرم نباید اصلا قضیه رو جدی بگیرم. چقدر بده که شدم مثل اونوقتا. چقدر از این حالت دست و پا زدن بین زمین و آسمون بدم میاد. حالتی که مدام سرم میاد.
دیروز بهش زنگ زدم. کاری هم نداشتم اما گفتم بذار اینبار حرف یه بزرگترو گوش کنم. زنگ زدم و گفتم بابت اونشب ببخشید من حالم خیلی خوب نبود ازتون نپرسیدم که چی رو می خواستید بهم بگید. خندید و گفت نه خوب، هنوز چیزی معلوم نیست. منتظرم همه چی چیز اوکی بشه و قولهایی که بهم دادن به یه نتیجه ای برسه اونوقت بهت خبر میدم.
من به کل از فضولی بدم میاد و اگر به توصیه شری نبود اصلا دوست نداشتم چیزی بپرسم. مخصوصا این که واقعا در موردش همون رویه ای رو که پیش گرفته بودم دوست داشتم ولی اون حالت بلاتکلیفیه اذیتم می کرد.
بهش گفتم پس حالاحالاها شی... نمیایید! گفت چرا! منتظر همین خبرم. به محض شدنش حتما حتما میام.

از مسیر خوشم نمیاد. از راهی که باید طی بشه (اگر!!! باید طی بشه) خوشم نمیاد. حتی نمی دونم مقصد رو هم دوست دارم یا نه...

توی بی.تا.ک تا یه پست جدید می ذارم اولین کسی که لایک می کنه هادیه...
چرا مردهای دور و بر من اینجورین. شاید مشکل از منه...

283

شری می گفت خیلی از مشکلات من به خاطر اینه که دیگران کنار من احساس آرامش می کنن. می گفت کسی نمی دونه  درون تو سرشار از غلیان احساساته و فقط ظاهر آرومت رو میبینن و در کنارت آرامش میگیرن.

حرفشو قبول دارم. من هیچی نشون نمی دم و بقیه حق دارن. مثل همین مورد. مثل اونشب. الان که فکر می کنم میبینم حق داشت. واقعا حق داشت چیزی نگه. اون از قبلشم گفته بود که می خواد حرف بزنه. اما من هیچی نپرسیدم. تازه بعدشم گفتم حالم خوب نیست. خوب هر کی دیگه هم جای اون بود خفه میشد و حرف نمی زد. نمی گم چیزی که میخواسته بگه حتما چیز مهمی بوده اما به هر حال به قول شری باید می ذاشتم حرف بزنه.

282

دیروز تو راه برگشت به خونه بودم که از مطب شری بهم زنگ زدن و گفتن برای امروز ساعت نه وقت خالی دارن. حمیده امروز و فردا رو به خاطر مهد بچه ش تا حدودای ظهر مرخصیه. حالا مونده بودم چیکار کنم! زنگ زدم رئیس و بهش گفتم شرایطمو و اینکه یهویی پیش اومده. قبول کرد و گفت برو.
الان دارم از پیش شری بر می گردم. اینبار بهم گفت باید بیشتر بهش راه بدی و اینقدر ارتباطتتو باهاش کم نکنی. نذار فقط اون زنگ بزنه. نذار اینقدر طولانی بشه. تو که بهانه داری برای زنگ زدن و اونم کار هنرجوهاته. زنگ بزن بهش. گفتم من زنگ هم بزنم چیزی دستگیرم نمیشه! گفت تو زنگ بزن بیا به من بگو من دستگیرم میشه.
راستش دلم نمی خواد. دنبال یه نفر می گردم که رک و راست آخر این ماجرا رو بهم بگه. من مثل قبل نیستم. هیچی رو به زور نمی خوام. نمی گم برام راحته اما واقعا اگه بدونم آخرش هیچی نیست کم کم می پذیرم.
شری لحظه های آخر بهم گفت یه کم فرصت بده. گفتم آخه اون کاری نمی کنه! گفت دیگه چیکار کنه؟!
رو اینش خیلی تاکید داشت و براش خیلی عجیب بود که وقتی اون تماس گرفته چرا من ازش چیزی نپرسیدم و در اصل بهش فرصت ندادم حرفی بزنه.
خودم یه پیشنهاد بهش دادم و اونم اینکه به بهانه اینکه بچه ش تو روند یادگیریش مشکل داره و با سرچ تو اینترنت به سایتش رسیده بهش زنگ بزنه و بگه از کجاست. اونوقت در مورد من و کلاسم ازش بپرسه و ببینه چی میگه. بهش گفتم فکر می کنید فایده ای داشته باشه؟! گفت آره. خیلی هم خوبه. شماره شو برام اس ام اس کن و اسمشم بنویس. چهارشنبه بهش زنگ می زنم.
فقط امیدوارم چیز دیگه ای نگه و نخواد یهویی قضیه رو یه سره کنه و بتونه با هوش و علمش نتیجه بگیره.

281

سلام خانوم سین بیچاره...

هعییییییییی... اعصابم هم از دست خودم خورده هم از دست اون... اونی که انگار باید قبول کنم هیچ کاری نمی خواد بکنه و فقط یه بلاتکلیفه...

کلی با من.صی حرف زدم و امروز صبحم اس دادم به شری تا اولین فرصت برام یه وقت بذاره...

دیشب حدود ده بود زنگ زد. انتظارشو داشتم. صدای گوشیم که بلند شد مطمئن بودم خودشه...

اینقدر طولش دادم تا جواب بدم که قطع شد. خودم زنگ زدم. گفت طول کشید جواب دادی. یه جورایی که انگار براش عجیب بود. یه چیزیم گفت که الان یادم نمیاد...

طبق اون چیزی که تو مسیجش گفته بود منتظر بودم الان کلی حرف بزنه. اما از من پرسید. منم سعی کردم در کمال آرامش کارایی رو که تو این مدت انجام دادم براش بگم. گفت خودت چطوری؟ گفتم مدتیه خوب نیستم. گفت چرا؟ چی شده؟ گفتم این مدت خیلی درگیری دارم و حسابی فکرم مشغوله. گفت ایشالا درست میشه و این حرفا. نمی دونم شاید همین که گفتم حالم خوب نیست حرف خودشو نزد... خلاصه از کارایی که کردم گفتم و گفتم کتابو تبدیل به پی دی اف کردم و اسکنش کردم که گفت چرا؟ خوب می گفتی من سی دی شو بهت می دادم که نخوای این همه اسکن کنی. گفتم نمی دونستم سی دی شو دارید. (نویسنده یه کتاب به این راحتی سی دی کتابشو میده به کسی؟!)

همش من گفتم. در مورد بروشورها هم بهش گفتم. البته دلم می خواست قبل از چاپش بهش خبر بدم ولی زنگ نزدم. گفت خیلی خوبه و اینور و اونور پخش کن که شناخته بشی. بعدم گفت متنشو برام بخون.

کلا هر چی پیش میاد میگه برام بخون. 

گفت سایتم درست شده چند روزه. گفتم چند روز؟ الان دو سه هفته ست درست شده! باورش نمیشد. گفت من دو سه روزه شارژ کردم! گفتم به هر حال الان دو سه هفته ست درست شده.

نپرسیدم چیکار داشتی. نپرسیدم چی می خواستی بگی. اونم نگفت. فقط گفت دارم یه کارایی می کنم و یه قولایی بهم دادن که اوکی بشه خبرت میدم.

خواستم بگم اون چیزایی که من نمی دونم چیه و می گی خبرت میدم اگه کاریه که تو اونجایی و من اینجا و کاری به من نداره. اگرم زندگیته که بازم به من ربطی نداره. میشه لطفا دست از سر من برداری.

به خدا من حالم خوب نیست جناب استاد! به خدا وقتی بهت میگم خوب نیستم واقعا خوب نیستم. من همینجوری به کسی نمی گم خوب نیستم. گفتم که بفهمی.


من.صی حرف جالبی زد. البته کسی نمی دونه حقیقت چیه اما می گفت حس می کنم اون بهت مطمئنه. به بودنت و موندت اطمینان داره. برات برنامه بلندمدت داره. داره آروم آروم پیش میره. فقط هر از مدتی زنگ میزنه از حال و روزت خبر بگیره.

گفتم تف به این روزگار و آدماش که حتی نمی ذارن تصور خوبت ازشون باقی بمونه...