شری می گفت خیلی از مشکلات من به خاطر اینه که دیگران کنار من احساس آرامش می کنن. می گفت کسی نمی دونه درون تو سرشار از غلیان احساساته و فقط ظاهر آرومت رو میبینن و در کنارت آرامش میگیرن.
حرفشو قبول دارم. من هیچی نشون نمی دم و بقیه حق دارن. مثل همین مورد. مثل اونشب. الان که فکر می کنم میبینم حق داشت. واقعا حق داشت چیزی نگه. اون از قبلشم گفته بود که می خواد حرف بزنه. اما من هیچی نپرسیدم. تازه بعدشم گفتم حالم خوب نیست. خوب هر کی دیگه هم جای اون بود خفه میشد و حرف نمی زد. نمی گم چیزی که میخواسته بگه حتما چیز مهمی بوده اما به هر حال به قول شری باید می ذاشتم حرف بزنه.