در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

255

فکرای جدید هم بد نیستن...
فکرایی که یه وقتی ازشون خنده ت می گرفت... اما الان می بینی می تونن خیلی هم عادی باشن.
به خوابم فکر می کنم... به اون پسر بیچاره... الان چیکار می کنه!

254

تمرینهای کتاب رو اسکن کردم و ازشون یه کتاب ال.کت.رونیکی ساختم. دیگه نمیخواد کتابو همه جا دنبال سرم بکشونم. همه جا هم در دسترسمه چون ریختمش رو گوشیم. البته کار وقت گیری بود.

دیشب یه کم هم ساز بندی کردم و تمرینا رو طبقه بندی کردم.

ها راستی دیشب بازم خواب دیدم. فضاش یه جورایی کارتونی بود اما شهلا توش بود و همون حرفای بیداریشو تکرار می کرد. البته جوری حرف میزد که آدم بهش شک می کرد که داره یه چیزایی رو مخفی می کنه! نمی دونم چرا دفعه آخر یه جورایی برداشت عجیب و خنده داری کردم از حرفاش! واقعا حس کردم تا این حد مقاومتش نتیجه برخورد انرژیهاش با آقای میم هست. چون اونم یکیه که ادراکات ف.را. حسی داره.

دیروز که در مورد هادی نوشتم یه روزشو یادم رفت. مرخصی گرفتم و تند تند رفتم بازار که مض.راب بخرم. همینطور که بین مغازه ها می گشتم یهو سنگینی یه نگاه رو روم حس کردم. سرم رفت سمت نگاه. تو دهنه یه مغازه ایستاده بود و نگاهش به من بود! خیلی تعجب کردم! آخه اون قائدتا آخر هفته ها رو اینجا بود و بقیه روزا شهر خودش بود! سلامی رد و بدل شد و تموم...

253

دیشب با من.صی بحث داشتم. دختر باهوش و فعال و موفقیه ولی اصلا اعتماد به نفس نداره. مخصوصا در ارتباط با فر.ی که یه جورایی ازش بت ساخته.
منم همینطور بودم. بعضیا رفتارشون جوریه که در مدت کمی خیلی بهشون وابسته میشی و فکر می کنی خیلی خیلی بزرگن. نه اینکه بد باشنا! خوبن اما اونقدری که ما فکر می کنیم بزرگ نیستن. در اصل ما به خاطر کوچیکی خودمون اونا رو اینقدر بزرگ می بینیم. خلاصه اینکه من فر.ی رو دوست دارم و دلم نمی خواد رابطه مون تیره و تار بشه ولی وقتی خودش خودشو عقب میکشه حس بدی بهم دست میده که هی برم جلو. می گم شاید واقعا خوشش نیاد یا دیگه خودشو خیلی از نظر فکری بالا بدونه. جوری که دیگه روابط گذشته براش بی معنا شده باشن.

252

درست یادم نیست هادی رو دفعه اول کی دیدم. بهم معرفی شد که ازش ساز بخرم. ظاهرش چیزی نیست که آدم رو جذب کنه. یه پسر خیلی لاغر و نحیف و با چهره ی ساده ی روستایی. آدم ساکتیه. دفعه اول یادم نیست و دفعه های بعدم بیشتر برام تو پس زمینه بود. پس زمینه ی اتفاقهای آموزشگاه. همه رو می دیدم جز اون. همه چیز توجهم رو جلب می کرد جز اون. اینو خودمم متوجه نمیشدم تا وقتی خودش میومد و خودشو جلو می نداخت و به نحو ناشیانه ای اعلام حضور می کرد. تا نگاشم نمی کردم نمی رفت.
چند تا از کاراش یادمه که خیلی جلب توجه کرد و هنوزم از یادم نمیره. اولین باری که بردم ساز دست ساز خودشو برام کوک کنه و فقط من و خودش تو کلاس بودیم و کاراش خیلی هول هولکی و تابلو بود و نفس نفس میزد که این یه بار دیگه هم تکرار شد... بعد از اون دیگه خودم ساز کوک کردم که مجبور نباشم برم پیشش. چون ازم پول هم نمی گرفت... می گفت اشانتیون ساز! ولی آخه تا کی؟!
یه بار دیگه که ابی داشت ساز میزد و من رفتم ببینم و اونم اومد و کنارم نشست. اونم تو یه گُله جا! رو صندلی که دو سومش رو کیف یه مربی گرفته بود! تازه پاشم انداخت رو پاش و من همش فکر می کردم نکنه از رو صندلی کله پا شه! یه چیزاییم آروم می گفت که اصلا متوجهش نمی شدم. هم به خاطر لهجه ش هم به خاطر آروم حرف زدنش.
یه بارم با یه گروه اومده بود و من اولش ندیدمش اما بعد هم که دیدم سرمو انداختم پایین و اون ایستاد و با همون صدای آرومش اینقدر نگام کرد و سلام گفت که برگشتم سمتش.
از بدجنسیم نبود. نمی خواستم وقتی دلم پیشش نیست اسیرش کنم و بهش دلخوشی بدم.
یه بارم وقتی از کلاس اومدم بیرون و اصلا ندیدمش چون اون عوضی بیرون بود و هادی پرید جلو و با خنده گفت شما تو اون کلاس بودید؟ اصلا نفهمیدم معنی کارشو؟ سوالی پرسید که اصلا سوال نبود! اون آتیش بیار معرکه هم که انگار متوجه توجهات هادی شده بود اومد وسط و پسش زد...
یه بارم که فقط خودم بودم و خودش تو هال آموزشگاه اومد روبروم و عکس یه ساز رو بعد از مدتها نشونم داد و گفت ساز شما این بود؟ و من اصلا یادم نبود! عکس ساز هنوز رو گوشیش بود...
بعدم که برای بلیط زنگ زد چند باری و دفعه آخر برای کنسل کردنش دیروقت شب بود که زنگ زد و هر چی براش توضیح می دادم باز زنگ میزد که دیگه دفعه آخر جوابشو ندادم! همون دفعه بود در ادامه ش پول بیشتری برای بلیط ریخت به حسابم که حسابی بدم اومد! البته میدونم از ناشی گری و نابلدیش بود که نمیدونست چه طوری ابراز علاقه و ارادت کنه.
بعدم که یه مضراب خوش دست برام ساخت و داد آتیش بیار که بهم برسونه و با اس بهم خبر داد و منم اصلا نمیخواستم قبولش کنم اما مجبور شدم و هیچ وقت بهش دست نزدم... هیچ وقت... به قول اون که می گفت خیلی هم خوش دسته و خیلی براش زحمت کشیده... با خنده ای که معنیشو می فهمیدم...
از اون سال اولین اس ام اس تبریک عید رو هادی بهم میده...

اصلا نمیتونم توضیح بدم چرا. با وجودی که هنرمند قابلیه و کاراش حرف نداره اما اصلا نمیتونم بودن باهاش رو تصور کنم. حتی برای یک لحظه. شاید دلیلهام قابل توضیح نباشه. ولی محکمه.
آخرین بار سر کلاس اسی بودم که در رو باز کرد و اومد و هر دو تعجب کردیم و اسی هم با تعجب پرسید شما همو از کجا می شناسید؟!

اینا چیزایی بود که ازش یادم میاد...
 تا خواب دیشبم که شد شوهرم!!!

251

خوب بله اینطوریه دیگه. بعضی وقتها دلت می خواد نوشته هاتو حتی خودتم نخونی! اینه که شبا قبل از خواب مفصل می نویسم و بعد هم ریز ریزش می کنم و می ندازم دور. البته قبلیها رو نگه داشتم اما جدیدها رو می ندازم دور. حس خوبیه. باید تمرین کنم افکارمم هم همینطور باشه. زود بندازمشون دور.

دیشب خواب عجیبی دیدم! دم دمای صبح بود. البته عجیبیش از این نظره که هادی تا این حد بزرگ بشه تو خوابم! وگرنه من دیگه به هیچ خوابی اطمینان نمی کنم و دیگه فکر نمی کنم پشتش باید چیزی باشه.
القصه! یادمه هادی با ظاهری متفاوت از اون چیزی که قبلاها دیده بودم اومده بود.(الان که دارم بازخونی می کنم یادم افتاد که انگار از اول تا آخر خواب اصلا حرف نزد!) ازم خواستگاری کرد و بعد از یه کم صحبت بزرگترها قبولش کردم! اونی که هیچ وقت فکر نمی کردم حتی بتونم به خانواده م در موردش چیزی بگم. خلاصه اینکه عقد کردیم! . شب بود و موقع خواب و من بی حوصله راه افتادم برم تو اتاق خودم بخوابم. البته خونه مون اینی نبود که الان هست. یه جای دیگه بود. اصلا یه شکل دیگه بود که تا حالا ندیدم. شلوغ هم بود و فقط ما نبودیم. خلاصه اینکه بزرگترها بهم تذکر دادن بهتره شوهرمو! تنها نذارم و برم برای خودم بخوابم.ولی واقعا دوست نداشتم برم پیشش. البته تو خواب اونقدری که تو بیداری بین و خودم و اون تفاوت حس می کنم، نمی کردم. ولی آنچنان اشتیاقی هم به بودن کنار تازه دامادم نداشتم. تو همین هیروویر بود که یکی که فکر کنم پسرخاله م بود با چند تا فشفشه یا نارنجک دستی اومد تو حیاط برامون بازی دربیاره. درست یادمه چهارتا از همون نمی دونم فشفشه یا ترقه ها انداخت که هر کدومش به یه جایی خورد و اونجا رو خراب کرد. یکیش یادمه افتاد تو چاه توالت!(واقعا خوابمو باید تو کتابا بنویسن، بیچاره هادی!) یکیش تو یه درخت و اون دوتای دیگه یادم نیست. اونی که افتاد تو چاه توالت به کل توالت رو ترکوند! به پسرخاله جان شنگول گفتم بس کن دیگه! همه چیزو ریختی به هم! همه جا رو داغون کردی! اگر برای منه بس کن من نمی خوام. خلاصه شامورتی بازی پسرخاله تموم شد و خواستیم بریم پیش شوهرمون.
دیدم هادی بیچاره دست به کار شده و داره توالت رو تعمیر می کنه. بی سر و صدا و بی اینکه کسی ازش بخواد... نشسته بودم یه گوشه و نگاش می کردم...
همین دیگه. چیز دیگه یادم نیست. در نوع خودش خواب متفاوت و جالبی بود! باشد که رستگار شوم!

از هادی می نویسم...