خوب بله اینطوریه دیگه. بعضی وقتها دلت می خواد نوشته هاتو حتی خودتم نخونی! اینه که شبا قبل از خواب مفصل می نویسم و بعد هم ریز ریزش می کنم و می ندازم دور. البته قبلیها رو نگه داشتم اما جدیدها رو می ندازم دور. حس خوبیه. باید تمرین کنم افکارمم هم همینطور باشه. زود بندازمشون دور.
دیشب خواب عجیبی دیدم! دم دمای صبح بود. البته عجیبیش از این نظره که هادی تا این حد بزرگ بشه تو خوابم! وگرنه من دیگه به هیچ خوابی اطمینان نمی کنم و دیگه فکر نمی کنم پشتش باید چیزی باشه.
القصه! یادمه هادی با ظاهری متفاوت از اون چیزی که قبلاها دیده بودم اومده بود.(الان که دارم بازخونی می کنم یادم افتاد که انگار از اول تا آخر خواب اصلا حرف نزد!) ازم خواستگاری کرد و بعد از یه کم صحبت بزرگترها قبولش کردم! اونی که هیچ وقت فکر نمی کردم حتی بتونم به خانواده م در موردش چیزی بگم. خلاصه اینکه عقد کردیم!
. شب بود و موقع خواب و من بی حوصله راه افتادم برم تو اتاق خودم بخوابم. البته خونه مون اینی نبود که الان هست. یه جای دیگه بود. اصلا یه شکل دیگه بود که تا حالا ندیدم. شلوغ هم بود و فقط ما نبودیم. خلاصه اینکه بزرگترها بهم تذکر دادن بهتره شوهرمو!
تنها نذارم و برم برای خودم بخوابم.ولی واقعا دوست نداشتم برم پیشش. البته تو خواب اونقدری که تو بیداری بین و خودم و اون تفاوت حس می کنم، نمی کردم. ولی آنچنان اشتیاقی هم به بودن کنار تازه دامادم نداشتم. تو همین هیروویر بود که یکی که فکر کنم پسرخاله م بود با چند تا فشفشه یا نارنجک دستی اومد تو حیاط برامون بازی دربیاره. درست یادمه چهارتا از همون نمی دونم فشفشه یا ترقه ها انداخت که هر کدومش به یه جایی خورد و اونجا رو خراب کرد. یکیش یادمه افتاد تو چاه توالت!
(واقعا خوابمو باید تو کتابا بنویسن، بیچاره هادی!) یکیش تو یه درخت و اون دوتای دیگه یادم نیست. اونی که افتاد تو چاه توالت به کل توالت رو ترکوند! به پسرخاله جان شنگول گفتم بس کن دیگه! همه چیزو ریختی به هم! همه جا رو داغون کردی! اگر برای منه بس کن من نمی خوام. خلاصه شامورتی بازی پسرخاله تموم شد و خواستیم بریم پیش شوهرمون.
دیدم هادی بیچاره دست به کار شده و داره توالت رو تعمیر می کنه. بی سر و صدا و بی اینکه کسی ازش بخواد... نشسته بودم یه گوشه و نگاش می کردم...
همین دیگه. چیز دیگه یادم نیست. در نوع خودش خواب متفاوت و جالبی بود! باشد که رستگار شوم!
از هادی می نویسم...