در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

290

بدجور دلم گرفته. با وجودی که خوددار تر از گذشته شدم. یه جوری انگار تو دلم خالی شد. دلم برای یه چیزایی تنگ شده که تا تو ذهنم میان پرتشون می کنم بیرون...

289

یه کم از کار زده شدم. یه کم که چه عرض کنم. خیلی! دوست دارم تکلیف این دو تا هنرجر که مشخص شد این کارو ببوسم و بذارم کنار. همین که از پس خودم بر بیام برام کافیه. اونقدرم آسیب دیدم که به فکر پول و وقت و انرژی و اعصابی که صرف کردم نباشم. یه نفس مثلا راحت میکشم و میرم پی زندگیم...
از اونشب بعد از حرف مامان یه مقدار فکر مشغول شده... نمی دونم شاید قسمت من اونه که اول و آخر سرراهمه...

288

روزای خاصی رو می گذرونم. دلم می خواست کسی بود که باهاش درددل می کردم اما خوب که فکرشو می کنم می بینم حوصله شو هم ندارم. اصلا مثل گذشته نیستم. قبلا خیلی حرف می زدم اما دیگه نمی تونم. حتی دوست ندارم برای خودمم مرور کنم. الان تنها کسی که خبر داره من.صیه.
دیگه حتی رغبت نمی کنم باهاش حرف بزنم. دیگه هیچی نمی خوام ازش. هیچ توقعی ازش ندارم. کاش هیچ وقت نیاد. حتی حوصله ندارم به روش بیارم و قضیه رو کش بدم که بخواد برام روضه بخونه و توجیه کنه. دلم می خواد چیزایی که تو ذهنمه یهویی بشه و اصلا حوصله طی کردن و پیش اومدن وقایع رو ندارم.
می دونم که هیچوقت نباید زود قضاوت کرد و خودمم اینو قبول دارم که به خاطر گذشته الان به همه بدبینم، الان به هیچکس فرصت نمیدم اشتباه کنه و حتی بعدش بخواد جبران کنه ولی واقعا تحملم تموم شده که اینجوری شدم. اون همه با جنبه بودن گذشته و بخشیدن و تحمل کردن هام دیگه تموم شده و چیزی ازش نمونده دیگه. الان فقط کافیه یه ذره تصویر یکی تو ذهنم مخدوش بشه. دیگه تمومه...

287

هنوز باورم نمیشه اتفاقهای این چند روزه رو. خیلی بهم سخت گذشت و سخت تر این بود که با هیچکس نمی تونستم حرف بزنم. من.صی هم که سفر بود و همه چیزو براش تو ف.ب کامنت گذاشتم که دیشب اومد خوند.
دوروزه معده م شدیدا درد می کنه و امونمو بریده. دیشب دیگه دست به دامن عرق نعنا شدم ولی باز امروز صبح همونجوریم.
برام هضم این اتفاقا سخته ولی اشکال نداره.
دیشب دلم یه پیاده رو خلوت می خواست و بارون. اینبار هیچکسو دلم نمی خواد. می خوام تنها باشم...

پریشب باز مامان حرف حسین رو پیش کشید. ولی اصلا موقع خوبی نبود برای گفتنش. نمی دونم چرا هروقت حرفش پیش میاد من اصلا حالم خوب نیست. بعدم نمی دونم چرا هیچ وقت هرچی هم سعی می کنم نمی تونم حسی بهش داشته باشم.

حال و روزم مثل کسیه که شوکه میشه و حالش خرابه و بعد چند روز یه کم، فقط یه کم به خودش میاد. ولی متاسفانه خیلی تنها بودم تو این چند روز.

انگار اینجوریاست که هی بزرگ کنم و هی بشکنن...

286

اون پست رمزدار مثل یه نقطه سر خط می مونه...
منتظر برخوردهای جدید من باش... بهتره کسی امتحان نکنه اون روی یه اردیبهشتی رو ببینه...