در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

281

سلام خانوم سین بیچاره...

هعییییییییی... اعصابم هم از دست خودم خورده هم از دست اون... اونی که انگار باید قبول کنم هیچ کاری نمی خواد بکنه و فقط یه بلاتکلیفه...

کلی با من.صی حرف زدم و امروز صبحم اس دادم به شری تا اولین فرصت برام یه وقت بذاره...

دیشب حدود ده بود زنگ زد. انتظارشو داشتم. صدای گوشیم که بلند شد مطمئن بودم خودشه...

اینقدر طولش دادم تا جواب بدم که قطع شد. خودم زنگ زدم. گفت طول کشید جواب دادی. یه جورایی که انگار براش عجیب بود. یه چیزیم گفت که الان یادم نمیاد...

طبق اون چیزی که تو مسیجش گفته بود منتظر بودم الان کلی حرف بزنه. اما از من پرسید. منم سعی کردم در کمال آرامش کارایی رو که تو این مدت انجام دادم براش بگم. گفت خودت چطوری؟ گفتم مدتیه خوب نیستم. گفت چرا؟ چی شده؟ گفتم این مدت خیلی درگیری دارم و حسابی فکرم مشغوله. گفت ایشالا درست میشه و این حرفا. نمی دونم شاید همین که گفتم حالم خوب نیست حرف خودشو نزد... خلاصه از کارایی که کردم گفتم و گفتم کتابو تبدیل به پی دی اف کردم و اسکنش کردم که گفت چرا؟ خوب می گفتی من سی دی شو بهت می دادم که نخوای این همه اسکن کنی. گفتم نمی دونستم سی دی شو دارید. (نویسنده یه کتاب به این راحتی سی دی کتابشو میده به کسی؟!)

همش من گفتم. در مورد بروشورها هم بهش گفتم. البته دلم می خواست قبل از چاپش بهش خبر بدم ولی زنگ نزدم. گفت خیلی خوبه و اینور و اونور پخش کن که شناخته بشی. بعدم گفت متنشو برام بخون.

کلا هر چی پیش میاد میگه برام بخون. 

گفت سایتم درست شده چند روزه. گفتم چند روز؟ الان دو سه هفته ست درست شده! باورش نمیشد. گفت من دو سه روزه شارژ کردم! گفتم به هر حال الان دو سه هفته ست درست شده.

نپرسیدم چیکار داشتی. نپرسیدم چی می خواستی بگی. اونم نگفت. فقط گفت دارم یه کارایی می کنم و یه قولایی بهم دادن که اوکی بشه خبرت میدم.

خواستم بگم اون چیزایی که من نمی دونم چیه و می گی خبرت میدم اگه کاریه که تو اونجایی و من اینجا و کاری به من نداره. اگرم زندگیته که بازم به من ربطی نداره. میشه لطفا دست از سر من برداری.

به خدا من حالم خوب نیست جناب استاد! به خدا وقتی بهت میگم خوب نیستم واقعا خوب نیستم. من همینجوری به کسی نمی گم خوب نیستم. گفتم که بفهمی.


من.صی حرف جالبی زد. البته کسی نمی دونه حقیقت چیه اما می گفت حس می کنم اون بهت مطمئنه. به بودنت و موندت اطمینان داره. برات برنامه بلندمدت داره. داره آروم آروم پیش میره. فقط هر از مدتی زنگ میزنه از حال و روزت خبر بگیره.

گفتم تف به این روزگار و آدماش که حتی نمی ذارن تصور خوبت ازشون باقی بمونه...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد