دیروز تو راه برگشت به خونه بودم که از مطب شری بهم زنگ زدن و گفتن برای امروز ساعت نه وقت خالی دارن. حمیده امروز و فردا رو به خاطر مهد بچه ش تا حدودای ظهر مرخصیه. حالا مونده بودم چیکار کنم! زنگ زدم رئیس و بهش گفتم شرایطمو و اینکه یهویی پیش اومده. قبول کرد و گفت برو.
الان دارم از پیش شری بر می گردم. اینبار بهم گفت باید بیشتر بهش راه بدی و اینقدر ارتباطتتو باهاش کم نکنی. نذار فقط اون زنگ بزنه. نذار اینقدر طولانی بشه. تو که بهانه داری برای زنگ زدن و اونم کار هنرجوهاته. زنگ بزن بهش. گفتم من زنگ هم بزنم چیزی دستگیرم نمیشه! گفت تو زنگ بزن بیا به من بگو من دستگیرم میشه.
راستش دلم نمی خواد. دنبال یه نفر می گردم که رک و راست آخر این ماجرا رو بهم بگه. من مثل قبل نیستم. هیچی رو به زور نمی خوام. نمی گم برام راحته اما واقعا اگه بدونم آخرش هیچی نیست کم کم می پذیرم.
شری لحظه های آخر بهم گفت یه کم فرصت بده. گفتم آخه اون کاری نمی کنه! گفت دیگه چیکار کنه؟!
رو اینش خیلی تاکید داشت و براش خیلی عجیب بود که وقتی اون تماس گرفته چرا من ازش چیزی نپرسیدم و در اصل بهش فرصت ندادم حرفی بزنه.
خودم یه پیشنهاد بهش دادم و اونم اینکه به بهانه اینکه بچه ش تو روند یادگیریش مشکل داره و با سرچ تو اینترنت به سایتش رسیده بهش زنگ بزنه و بگه از کجاست. اونوقت در مورد من و کلاسم ازش بپرسه و ببینه چی میگه. بهش گفتم فکر می کنید فایده ای داشته باشه؟! گفت آره. خیلی هم خوبه. شماره شو برام اس ام اس کن و اسمشم بنویس. چهارشنبه بهش زنگ می زنم.
فقط امیدوارم چیز دیگه ای نگه و نخواد یهویی قضیه رو یه سره کنه و بتونه با هوش و علمش نتیجه بگیره.