در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

275

فکر سفر بدجوری افتاده تو سرم. خدا کنه مامان قبول کنه و اواخر مهر بتونیم بریم. خیلی نیاز دارم.

دیشب خواب خوبی دیدم. از خوب منظورم اینه که بعدش حس خوبی داشتم وگرنه چیز خاصی نبود. اص... بودیم. من و مامان. یه فضای خیلی قشنگ و عالی بود. از اون فضاهایی که تو ذهن آدم حسابی می مونه و حس خوب القا می کنه.
مامان داشت برای خودش تو همون فضا می گشت و من سرکار بودم. بهم زنگ زد که یه دقیقه بیا. باهاش رفتم تو یه مرکز خرید خیلی شیک. می دونستم اگه بگردم حتما یه کیف خوب گیرم میاد ولی همش نگران بودم که از سرکار زدم بیرون و سریع باید برگردم. اما حس خوب مامان باعث میشد همراهش باشم. آخرشم مجبور شدم برگردم. یه چیزای دیگه هم توش بود که واضح یادم نمیاد. اما هر چی بود خوب بود...

274

دیشب تا کلی وقت خوابم نمی برد. نمی دونستم چمه. خوب که بررسی کردم دیدم پام درد می کنه. خلاصه کلی اینرو و اونرو شدم تا به زور خوابم برد.
خوشحالم که به اینجا رسیدم و بعد ازش خبری شد. چون اگر قبلش بود باز دوباره هوایی میشدم. خودم الان حال خودمو می فهمم، چیزی که تا الان تجربه ش نکردم. اینکه حتی منتظر تماسشم نیستم. اگر نگرانی شاگرد برای استاد باشه که خوب فهمیدم خداروشکر زنده ست. همین کافیه.
اینو منی دارم میگم که تجربه های خیلی بدی داشتم. اینقدر که هنوزم که هنوزه سر اون قضایا موبایلم که زنگ می خوره ناخودآگاه می لرزم. از دست اون عوضی نامردی که آزار رسوندن انگار تو ذاتش بود. اون تماسهای ناشناس، اون شماره هایی که پشتش خودش بود و تا حرف نمی زد نمیشناختم، اون روزای گند و مزخرفی که با یه تماسش زنده میشدم و بعد میرفت پی کارش تا دفعه بعد که کارش بهم بیفته. اونقدر از اون روزا بدم میاد که انگار یه رنگ پاییزی زشت و غم انگیز زدن روش. یه جوری که با هر دیدی هم ببینیش قشنگ نیست.
چی بگم که هر چی بگم و بنویسم نمی تونه حال اون روزامو  نشون بده.
همینه که دیگه هر کی سرراهم بیاد نمیتونم رفتار عادی باهاش داشته باشم. چون می ترسم. چون اونم اولش به نظرم آدم درست و موجهی میومد.
این که شرایط خاصی هم داره. پس بهتره یه کم مودب بودن سابق رو کنار بذارم و خیلی پیگیر اس ام اس های استاد نشم. اون فقط یه همدرد و همدل می خواد. دل منم که جای درد دیگه نداره. پس بی خیال!

273

روز عیده. حس خیلی خوبی به این روز دارم. ایشالا برای همه خیر و خوش باشه.

کم کم داره باورم میشه من امامزاده م! شب و روزایی که یه مناسبت مذهبیه یاد من میفته. دیروز عصر حدود ساعت 6 بود که اس داد سلام چه خبر؟ پیش خودم گفتم بعد از این همه مدت یه کاره اس داده که چی؟ اونم نه احوالپرسی نه چیزی!
جواب ندادم. گفتم بذار چند ساعت بگذره. بروشورها کنار دستم بود و داشتم کادراشونو مرتب می کردم. با من.صی هم اس ام اس بازی می کردم بهش گفتم حداقلش معلوم شد زنده ست! اما فقط زده چه خبر؟ خلاصه کلی اونم چرت و پرت گفت و بعدم والیبال شروع شد. بازی که تموم شد جواب اسشو دادم. یعنی حدود سه ساعت بعد.
براش زدم سلامتی، خبری نیست. و گفتم آموزشگاه میرم. آخرشم زدم شما چه خبر؟
چند ثانیه بعد اس داد که زنگ می زنم کامل براتون توضیح میدم.
من دیگه جواب ندادم. اصلا هم برام مهم نیست که کارم درسته یا نه. به من چه! خوب حرف داره دیگه بازی درآوردن نداره که! زنگ بزن حرفتو بزن! به خدا من دیگه حوصله ندارم.
تا شب زنگ نزد. همشم می گفتم خدا کنه دوباره ساعت دوازده شب زنگ نزنه!
الانم اصلا برام مهم نیست که چیکار داره و چی می خواد بگه...

272

با گذشت زمان بعضی از آدما هی برات زشت تر و زشت تر میشن. از آخرین باری که دیدیشون خیلی گذشته و تو این مدت هیچ خبری هم ازشون نداری اما روز به روز بیشتر ازشون بدت میاد. شاید به این خاطر هست که ما عوض میشیم. اونا خودشونن. ما بد می دیدیم...

271

بعضی وقتا آدم تغییر می کنه و از این بابت خوشحاله. یعنی تغییراتش یه جوریه که براش خوشاینده. اما بعضی وقتا تغییر می کنه چون مجبوره. چون چاره ای نداره. چون شرایط و آدمای اطرافش راهی جز این براش نمی ذارن.