یه جور بدی حالم خوب نیست. استرس والیبال پریشب هنوز تو تنم بود. دیشب که بازی شروع شد همون اول بازی به محض اینکه نشستم سر دردم انگار بیدار شد. بعدم همش استرس داشتم و کلافه بودم. آخر شب رفتم حمام ولی بهتر نشدم.
همش دارم به حرفای شری فکر می کنم. راستش به نظرم نباید اصلا قضیه رو جدی بگیرم. چقدر بده که شدم مثل اونوقتا. چقدر از این حالت دست و پا زدن بین زمین و آسمون بدم میاد. حالتی که مدام سرم میاد.
دیروز بهش زنگ زدم. کاری هم نداشتم اما گفتم بذار اینبار حرف یه بزرگترو گوش کنم. زنگ زدم و گفتم بابت اونشب ببخشید من حالم خیلی خوب نبود ازتون نپرسیدم که چی رو می خواستید بهم بگید. خندید و گفت نه خوب، هنوز چیزی معلوم نیست. منتظرم همه چی چیز اوکی بشه و قولهایی که بهم دادن به یه نتیجه ای برسه اونوقت بهت خبر میدم.
من به کل از فضولی بدم میاد و اگر به توصیه شری نبود اصلا دوست نداشتم چیزی بپرسم. مخصوصا این که واقعا در موردش همون رویه ای رو که پیش گرفته بودم دوست داشتم ولی اون حالت بلاتکلیفیه اذیتم می کرد.
بهش گفتم پس حالاحالاها شی... نمیایید! گفت چرا! منتظر همین خبرم. به محض شدنش حتما حتما میام.
از مسیر خوشم نمیاد. از راهی که باید طی بشه (اگر!!! باید طی بشه) خوشم نمیاد. حتی نمی دونم مقصد رو هم دوست دارم یا نه...
توی بی.تا.ک تا یه پست جدید می ذارم اولین کسی که لایک می کنه هادیه...
چرا مردهای دور و بر من اینجورین. شاید مشکل از منه...