آقای میم اونقدر رفته به حاشیه ذهنم که باورم نمیشه تا چند وقت پیش همه ی فکرم بود.
دوست داشتم همچین اتفاقی بیفته و برام بی اهمیت شه اما نه به این بهانه.
مدام اون اعداد تو ذهنم میاد و از دست دادنشون و نمی تونم آروم بمونم. مخصوصا وقتی مسببش جلو چشمامه و حتی اظهار پشیمونی هم نمی کنه. فرصت خیلی خوبی بود برای برگشتن همه ی چیزای از دست رفته گذشته. شاید موردهای قبل رو می تونستم بگم تقدیر اینطور بود اما وقتی آدمیزاد خودش با دست خودش همه چیزو نابود می کنه دیگه میشه انداخت گردن قضا و قدر و حکمت؟!
خیلی حس بدی دارم. خیلی زیاد... اتفاقی که نباید بیفته افتاد. دلم خیلی برای اح. می سوزه. مظلومیتش رو که می بینم و اینکه این همه سکوت می کنه و احترام نگه میداره بیشتر آتیشم می زنه.
باید گفت از اوناست که بر ماست!