خانم سین دلش نمی خواهد برای خودش دلخوشی الکی درست کند. خانم سین واقعا نمی تواند منظور واقعی آقای میم را وقتی بهش خیره شد و گفت: "یه چیزی ازت می خوام. اینکه هیچ وقت ازدواج نکنی. کسی قدر تو رو نمی دونه. کسی تو رو نمی فهمه. حیفه کسی بیاد تو زندگیت و این دنیای قشنگو پاکتو خراب کنه." را درک کند. آن لحظه به نظرش آمد یعنی تمام... اما برداشتهای بقیه باز ذهنش را مشغول کرد...