در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

73

دنیای جالبیه. خدا خودش می دونه که از هیچی شاکی نیستم چون می دونم محاله کاری بکنه که حکمتی توش نباشه. راضیم به رضای خودش و چیزی ازش نمی خوام که خواستش نباشه. اما واقعا دلم سوخت. یه کوچولو حسودی کردم به اون زنی که خانوم خونه شه. به اون زنی که اسم همچین مردی روشه. به اون زنی که کنارشه و می تونه همراهش باشه و از بودن باهاش احساس لذت کنه.
حسودی کردم اما به خودم نهیب زدم که هی دختر! حواست به خودت باشه. خوب یا بد. درست یا غلط. بجا یا نابجا اون تنها نیست و اینو خودش بارها و بارها بهت گفته. بیشتر از این بخوای بهش دل ببندی فقط خودتو اذیت می کنی.
اون خوبه. تو خوبیش شکی نیست. خیلی هم بزرگه. اما قرار نیست هر خوبی مال تو باشه. شاید پیش خودت فکر کنی مورد خیلی مناسبی بود برات اما حالا که شرایط اینه. شاید فکر کنی تنها اونه که درکت می کنه و حالتو می فهمه اما... اما گفتنش خیلی سخته. این یه بخش از حقیقته که نمیشه ازش چشم پوشید. یه حقیقت آزار دهنده برای تو.
اون شب تو اونقدر حسهات مخلوط بود که همین به دادت رسید و اشکتو تو خیابونا سرریز نکرد. آره. چه شب سختی بود...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد