در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

620

گوشیم به گوشم بود و درسم رو مرور می کردم و تو گرما قدم می زدم... خیلی زود رسیده بودم و نمی خواستم برم بالا... از آرایشگاه کناری دو تا خانوم اومدن بیرون و رفتن تو ماشینی که همون روبرو پارک شده بود... هر دو سیگاری آتیش زدن و مشغول شدن... همچنان قدم می زدم... هنوز مونده بود تا تایم کلاسم بشه... چند باری درسم رو شنیدم که صدای در ساختمون اومد... سر.ور اومد بیرون... سلام علیک کردیم و بعدش رفتم بالا... می دونستم هنوز شب.نم نخونده... یه کم تایم کلاسا به هم ریخته... با وجودی که دو سه نفر اول هستیم ولی الان مدتیه سرساعت خودم شروع نمیشه...

گفتم بی خیال... اینم رو همش... یاد پیام چند روز پیش شب.نم افتادم... تا حالا یاد نداشتم کسی برای شهریه بهم یاداوری کنه... خودم رو گوشیم نوت گذاشته بودم و هنوزم وقتش نشده بود اما بهم پیام داد که شهریه رو واریز کن... خوشایند نبود اما اصلا دوست نداشتم حتی یه کلمه اضافی بهش بگم... یکی دو روز اینور و اونور فرقی نمی کرد... واریز کردم و فیش رو فرستادم اما در جواب تشکرش دیگه جوابی ندادم...

پشت در هر چی در زدم کسی در رو باز نکرد... حلقه ی در رو زدم بازم کسی جواب نداد!... گرم بود... قدم می زدم... صدای شب.نم رو که صداش رو گرم می کرد از تو می شنیدم... چند دقیقه بعد در رو باز کرد و گفت اااا تویی؟ در زدی؟...

رفتم تو ... تا وارد شدم شیخ از دستشویی بیرون اومد و سلام و احوالپرسی بی نهایت گرمی کرد!... رفتم تو اونیکی اتاق که شب.نم اومد و گفت می خوای برات کولر اینور رو روشن کنم و در حین گفتن کلید کولر رو زد... جز این فکر نمی کنم که می خواست مثل هفته قبل به خاطر گرما مجبور نشم موقع خوندن سر کلاسش بشینم... برای منم این خوشایند تر بود که خودم با خودم تنها باشم... کولر روشن بود و کم کم آروم می شدم... یه کم راه رفتم اولش و بعد نشستم رو صندلیی که روبروی دریچه کولر بود به موازات در ورودی اتاق... چند دقیقه بیشتر نگذشت که در منتها علیه میدون دیدم از سمت چپ شیخ رو دیدم که نزدیک شد به در... به روی خودم نیاوردم... سوت کوچیکی زد که توجهم جلب شه... برگشتم سمتش و با مهربونی اشاره کرد بیا بیرون بشین... راه افتادم رفتم بیرون... شب.نم لبخند تصنعیی داشت که باورش نمی کردم... اونور تر هم یه هنرجوی جدید نشسته بود و بر و بر من رو نگاه می کرد... جو بدی نبود... از دعوا خبری نبود... فقط همش بهش می گفت که به جای گوشه ی اصلی داره یه گوشه دیگه می خونه و بحث رو به آرومی ادامه میداد... می خندید و منو هم که همش سرم پایین بود وارد فضای ملایمی که ساخته بود می کرد... یه جا با خنده به شب.نم گفت فکر کنم بچه بودی روضه می رفتی خیلی خوب گوش می کردی که اینقدر تو ذهنت مونده که همش شو.شتری می خونی و ادامه ی حرفش برگشت سمت من و خندید و گفت نه؟! فقط لبخند زدم...

چند بیتی که خوند بهش گفت پاشو پاشو خانمِ فلانی (هنرجوی جدید) رو ببر تو اون کلاس باهاش نکات اولیه رو تمرین کن و یه نیم ساعت دیگه بیایید بیرون... (قشنگ نیم ساعت فرستادشون تو کلاس که بیرون نیان) همه چیزو بهش بگیا... همون چیزایی که خودتم رعایت نمی کنیا...

شب.نم با لبخند پاشد و همراه اون خانوم رفتن تو کلاس و در رو بستن... 

شیخ رو کرد به من که فلانی چیکار کنم با این خانوم شب.نم؟ واقعا چیکارش کنم؟ تو که عاقل و دانا و باهوشی بگو. خندیدم و گفتم من؟ والا من خودم کلی مشکل دارم تو خوندنم باز اون اشتباه یه چیز دیگه می خونه من که اصلا معلوم نیست چی می خونم... خندید و گفت نه واقعا بگو چیکارش کنم؟ و هی گفت... هی گفت... هی گفت... گفتم آخه خرما خورده و نهی خرما؟ من چی بگم... خندید و گفت بخون... 

خوب بود... برام زد و خوندم... بی نهایت سخت بود... این هفته خیلی وقت گذاشتم برای این درس و تصمیمم بر این بود که تحریرهاشو حتما در بیارم و همه رو بی کم و کاست بخونم... 

جاهایی رو که باید بود تصحیح کنم بهم گفت و یه جا با ساز آروم آروم اومد سمتم و به حالت درددل گفت اصلا تحمل هنرجوی جدید و مبتدی ندارم که جمله شو گفته نگفته نفر بعدی هم از در اومد تو و شیخ آروم آروم ازم فاصله گرفت... 

حسم مثل قبل بود... همون حال هفته ی گذشته... که مطمئنم متوجهش شده... 

هیچ حرفی رو ادامه نمی دادم... فقط به چیزایی که می گفت دقت می کردم و می خوندم... آخرین باری که  خوندم یه آفرین محکم گفت... 

خیلی برام توضیح داد... رو ساز هم نشونم می داد... 

آخرش که بلند شدم برم خودش با لیوانش رفت تو آشپزخونه و در حین حرف زدن شروع کرد لیوان رو شستن... شب.نم و اون خانوم و هنرجوی بعدی همه بیرون اومدن... اونقدر لیوان رو محکم می شست که صدای قیژ قیژش بلند شد و خودش خندید... گفت صداشو شنیدی؟ گفتم آره بسه دیگه به خدا تمیز شد... خندید و اومد بیرون و بعد حرف رو کشوند به تبلیغات و این چیزا و چند جمله ای هم مجبور شدم حرف بزنم بسکه حرف زد... بقیه هم بودن اما باز رو به من گفت بویی حس نمی کنی؟ گفتم نه من وقتی اومد ژل زدم به دستم و اونقدر بوی اون زیاده که چیزی حس نمی کنم... گفت بده ببینم!

ژل رو از تو کیفم بهش دادم و مثل هفته قبل ازم گرفت و یه مقدارشو ریخت رو دستمال کاغذی و پخشش کرد و بعد رفت روی صندلی ایستاد و دستمال رو تو دریچه کولر فرو کرد...

یه جوری حرف میزد که علی رغم حضور دیگران نمی تونستم برم... خودش و شب.نم تو آشپزخونه بودن و بقیه بیرون... نگام بهش بود که حرفش تموم شه تا بتونم برم... تو یه لحظه انگار خیلی سریع همه رو از نظر گذروند و وقتی دید کسی نگاش نمی کنه سرشو عقب تر برد و دزدکی و آروم فقط با حرکت لب و سر و چشم بهم گفت خوب بود! خوب بود! و با لبخندی حرفشو تموم کرد... 

یاد حرکات و اداهاش میفتم خنده م می گیره...

از همه خداحافظی کردم و خواستم از در برم بیرون که شب.نم با لبخند اومد جلوم... گفتم همیشه بخندید ایشالا... در حالی که از در میرفتم بیرون همراهم اومد گفت می خندم که دعوام نکنه دیگه... گفتم نه دیگه دعوا نمی کنن الان چند جلسه ست خوب شده دیگه دعوا نمی کنن... گفت نههههه می شناسمش... دیگه محلم نمی ذاره که چیزی نمیگه... 

خداحافظی کردم و اومدم...

بازم میگم، اینبار دیگه تمومه همه چی... همه چیز رو می بینم... مثل گذشته... این اخلاقمه که به جزئیات توجه دارم... اما دیگه تمومه... 

اونم نهایتا می تونم بگم سعی در حفظ هنرجوش داره... وگرنه هیچ چیز دیگه نیست... دوست دارم همینجوری ادامه بدم... برام مهم نیست که رفتارش چی باشه... واقعا مهم نیست... یه "واقعا" هایی خیلی خیلی واقعا هستن...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد