در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

619

دوهفته کلاس حضوری نبود...

صدامو می فرستادم و تمام مدت می گفت جای صدات درست نیست... خودم دیگه برام عجیب شده بود و علت رو چیز دیگه ای می دونستم... در مقابل همش می گفت جمله هات درسته و خوب حفظشون کردی... بر همین اساس پیش رفتم... ولی بازم متعجب بودم چرا میگه جای صدات درست نیست! آخه من هر چی می گفت رو رعایت می کردم... کم کم به این نتیجه رسیدم که چون صدامو دارم تو یه فضای بسته ی محدود ضبط می کنم ممکنه این مشکل رو ایجاد کنه...

هفته ی قبل روز قبل از کلاس اسامی کسانی رو که می خواستن بیان ردیف اعلام کرد که من توش نبودم!!! سریع بهش پیام دادم که چرا من نیستم؟! شروع کرد عذرخواهی کردن که منو ببخش و ذهنم درگیر بچه هاست که شهریه نمیدن و این حرفا... گفتم قبل از اینکه شما به کسی بگید اونروز سرکلاس حرف ردیف رو پیش کشیدید و گفتید اگر برگزار کنم میای؟ و من گفتم بله، فکر نمی کردم بازم نیاز باشه یاداوری کنم... گفت می ذارمت تو گروه دوم... اولش چیزی نگفتم ولی بعد بهش گفتم تقصیر من نبود که... بعدم ممکنه حالا حالاها گروه دوم تشکیل نشه... لطفا اسم منو بذارید تو همین گروه... گفت باشه و گذاشت... خیلی خیلی دلخور شده بودم... از هر چی بگذریم فراموش کردن هنرجویی که همه ی تکالیفشو به خوبی انجام میده و اینقدر مشتاقه یعنی بی تفاوتی محض! یعنی اینکه این هنرجو برای استادش کوچکترین اهمیتی نداره... 

راحتم کرد... فهمیدم جایگاهم کجاست... فهمیدم اونی که حقیقت داره همین اتفاقیه که افتاد... به همین سادگی...

سرکلاس هیچی نگفتم... فقط پرسیدم ردیف پنجشنبه هاست؟ همونطور که سرش پایین بود گفت بله و سریع رفت سر درس... (اینم پرسیدم چون اگر شنبه ها بود نمی تونستم برم)

وقتی می خوندم فقط از خوندنم ایراد می گرفت نه از جای صدام!!!! یعنی کاملا بر عکس چیزی که تو دو هفته گذشته ای که کلاس مجازی برگزار میشد می گفت... فقط آخرش که گفت ولی جای صدات درست بود گفتم فکر نمی کنید مشکل جای دیگه ست! چون من کار خاصی نکردم... ولی وقتی صدامو می فرستم می گید درست نیست... ممکنه به خاطر فضای ضبط کردنم باشه؟ گفت اِ آره اتفاقا خودمم به همین فکر می کردم آره حتما مال همینه... هنوز تو کمد می خونی؟ گفتم بله... و اومدم... و اون جلسه ش.بنم خوند و از اون دعواها هم خبری نبود و وقتی خوند سریع جمع کرد و رفت!!!!...

فکرم به شدت مشغول بود... همین تغییر رفتار این زن خودش کلی جای حرف داشت... چه برسه به اینهمه بی خیالی شیخ...

ولی برای من خوب بود... یه چیزی داشت خراب میشد که دیگه هیچ رقمه درست شدنی نبود... و من این ویرانی رو لازم داشتم... لازم داشتم که حقیقت رو عریان ببینم... 

همه ی هفته تمرین کردم و چشمم به حقیقتی بود که دیده بودم... یه روز عصر تو هفته پیام داد و یه مطلب ادبی برام فرستاد... سین نکردم تا آخر شب... و فقط تشکر کردم... بعد دیدم یکی تو گروه پیام داده و فوت عموی شیخ رو تسلیت گفته... اونم گذاشتم فرداش یه تسلیت ساده گفتم... خبری از اعلام ساعت کلاس ردیف نبود... چهارشنبه  اعلام کرد که کلاسهای آ.واز برگزار میشه... بازم حرفی از ردیف نبود!... پیام دادم به شب.نم پرسیدم شما از کلاس ردیف خبر دارید؟ گفت فعلا برگزار نمیشه به خاطر شرایط بیماری....

جالب بود همه چی!.. مگه بیماری جدید اومده! مگه هفته پیش بیماری نبود! شماها چتون شده؟! حالا هر چی... چرا اعلام نمی کنید اگر قرار نیست برگزار بشه؟!... 

تو هفته خیلی با خودم کلنجار رفتم که شهریه کلاس ردیف رو قبل از برگزاریش پرداخت کنم ولی نکردم... خیلی خوشحال بودم از این بابت که اینکار رو نکردم... دلیلی نداره تا حرف هر چی میشه من سریع انجامش بدم...

همه ی این اتفاقها باعث شد که عادی ترین حالت رو برای رفتن به کلاس داشته باشم... در اصل دلم نمی خواست برم... از آدمای اونجا، از فضایی که داره، از حس و حالشون که درکش نمی کنم، از همه چی خسته شده بودم...

رفتم و دیدم غیر از شب.نم یکی دیگه هم هست که داره می خونه... یعنی تازه بعدش ش.بنم باید می خوند و بعدش من... به روی خودم نیاوردم... رفتم تو اونیکی کلاس که خیلی هم گرم بود و کولر نداشت... اونیکی دختره که خوند و رفت شیخ اومد درکلاسی که من توش بودم... پشتم به در بود و داشتم خودمو باد می زدم... سرشو کرد تو کلاس و گفت خوبی؟ و تا منو تو اون حال گرمازده دید گفت وای باز که هلاکی!... بیا بیرون بشین... بی هیچ مقاومتی رفتم... درسته نوبت ش.بنم بود بخونه ولی برام مهم نبود... نمی تونستم گرما رو تحمل کنم... فقط برای اینکه راحت باشه تمام مدتی که می خوند و شیخ ساز میزد سرمو بلند نکردم... همون اولش قبل از اینکه بشینم شیخ گفت کدومتون تو کیفتون عطر دارید؟ همه گفتیم نداریم... ولی یهو یادم افتاد مدتها پیش یه عطر جیبی کوچولو برای تو کیفم خریدم که تا حالا هم استفاده ش نکردم... عطر رو بهش دادم... با دقت روشو نگاه کرد و خوند و بعد چند باری اسپری کرد رو دستمال کاغذیی که تا شده فرو کرده بود تو دریچه کولر... بعدم عطر رو الکل زد و داد دستم...

ش.بنم باز خوند و بازم در کمال تعجب رفت... هرچند دیگه از اون دعواها خبری نیست... 

قبل از رفتنش شیخ رو به من گفت عجیبه برام چند تا آهنگساز خفن اونور آبی منو فالو کردن... نشنیدم اولش... گفتم چی؟ تکرار کرد... من فقط گفتم اِ؟!...در همین حد... ش.بنم گفت شاید شما فالوشون کرده بودید... گفت نه برام عجیب بود... شایدم فهمیدن من چقدر خوبم... و خودش خندید...

تمام مدت کلاس عادی بودم.... به چیزایی که گهگاه می گفت و خنده دار بود می خندیدم یا لبخند میزدم ولی عادی...

ش.بنم رفت... دو بیت اول رو خوندم و هیچی نگفت... یعنی خوب بود... و بعدش دیگه کم کم بلند شد  نکته ها رو گفت.... رو کرد بهم گفت چیزی می خوری برات بیارم؟ چای... بابونه... یا هر چیز دیگه... اگه چیزی می خوری بگو... تشکر کردم و گفتم ممنون نمی خوام...

بعد از یه بیت وقتی سرم پایین بود یهو گفت: حالت چطوره؟ خوبی؟

تعجب کردم از سوال بی وقتش!... گفتم بله خوبم... گفت نیستی (یادم افتاد به حرفای خودم، هربار حس می کردم خوب نیست همینجوری حالشو می پرسیدم) گفتم چرا خوبم... گفت نه حس می کنم درگیری، ذهنت درگیره... گفتم اره ذهنم که درگیره ولی الان بیشتر گرممه و این گرما کلافه م می کنه و همه ی انرژیمو می گیره... معلوم بود باور نکرده ولی برام مهم هم نبود... دوست نداشتم توضیح اضافه بدم... 

درسمون خیلی بالا بود... باورش نمیشد اینقدر بتونم بالا بخونم... یه جاش قبل از یه بیت گفت خیلی بالاست نه؟ نمی تونی بخونی؟ گفتم می خونم... و خوندم... و بعدش گفت این یک و نیم پرده بالاتر از فلان البوم هست و یعنی اوج صدای استاد... که از این بالاتر نخونده...

خلاصه تموم شد و گفت درستو عوض کن... و همونطور که قدم میزد گفت بذار یه درس خوشکل پیدا کنم برات.... آهان می خوای ردیف استاد رو شروع کنی؟ گفتم باشه برای من فرقی نداره... گفت سخته ها یه بیتشو می خونی یا دو بیتشو؟ حتما بهم پیام بده بگو یکی شو می خونی یا دوتاشو؟ (یعنی چی واقعا؟ حالا یا یکی می خونم یا دوتا)

جمع کردم که برم و هنوز نفر بعدی نیومده بود. کیفم دستم بود و نیم خیز رو صندلی بودم که شروع کرد...

گفت یه مطلب فرستادم برای دوستام در مورد آدم حسابی و گفتم نظرشون رو بگن و هر کدوم یه جوابی دادن... بی وقفه حرف میزد... حس می کردم می خواد باشم ولی من تمایلی نداشتم بشینم و از اون حالت اماده باش برای رفتن خارج نمیشدم... و اون بی وقفه می گفت و فرصت بلند شدن بهم نمیداد... یه جاش که خواست نفس بگیره بلند شدم... خودشم فهمید... خداحافظی کردم و با لبخندی بدرقه م کرد... کسی نیومده بود... تا در رو بستم شروع کرد آواز خوندن... نایستادم... سریع در اسانسور رو که میدونستم صداش داخل میره باز کردم و اومدم پایین...

از رفتار خودم راضیم... همین...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد