در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

613

خوب بود همه چی و انگار انتظارشو داشتم

خوب تمرین کرده بودم ... خیلی زیاد... و همه چی خوب بود... خودش خوب بود... حالش بهتر بود و این کاملا مشهود بود... گفت و خندید و خارج از درس حرف زد و باز مفصل بابت بل.یط دوستش تشکر کرد و دوستشو کامل معرفی کرد و گفت اگر کاری داشتی بگو بهش بگم و اینکه خیلی زحمت کشیدی و اشاره به نوع هو.اپ.یما و چتمون کرد و بازم خندید.... از کارم و شرایط الانش  پرسید و سرخوشانه از این شاخه به اون شاخه پرید... بی توجه به شب.نمی که تا صدای خوندن نمیومد از اتاقش سرک میکشید بیرون و این رفتارش تا اخر ادامه داشت....

از خوندنم راضی بود... گفت مخصوصا چک.ا.وک ها رو خیلی خوب خوندی و جای صداتم درست بود...

حتی اخرش که شبن.م و ابو.الف... هر دو نشسته بودن باز رو به من می خوند...

دم در شب.نم یه سوال کاری ازم داشت و چند دقیقه وایسادم. کارش تموم شده بود اما نمی رفت... نمی دونم چشه... وایساد تا من رفتم پایین... بعدم اومد پایین... دم در داشتم وسایلمو می ذاشتم تو کیفم که گفت هنوز ماشین نیومده؟ کجا می خوای بری؟ و شاید هنوز تو دلش تردید بود از رفتن من...

پیاده راه افتاد و نگاهم بهش بود که تو سر این زن چی می گذره...

شاید دوست داشت وایسه تا مطمئن شه که رفتم...

از دیدم ناپدید شد و ماشین اومد...

داشتم در ماشین رو باز می کردم که صدای آواز شیخ رو بی پرده تر شنیدم... انگار که اومده باشه لب پنجره...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد