در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

612

نمی دونم شاید به خاطر شرایط این روزا و به هم خوردن نظم همیشگی زندگیمه که نمی تونم بنویسم... 

نمی دونم... اما خوب که فکر می کنم چیزیم برای گفتن ندارم...

از حاجی که گهگاهی خبری میشه و پیامی می فرسته... 

 کلاس رو هم که هر هفته میرم...

رابطه ش با من خیلی خوب و صمیمانه است... خیلی زیاد و مطمئنم که با کسی اینجوری نیست...

ساز میزنه و برام می فرسته.... شعر میگه و برام می فرسته... گهگاهی حرفی  و درددلی... 

خوشاینده اما حس دوگانه ای در من ایجاد می کنه... 

می دونم چیزی نیست این وسط و فقط باهام احساس راحتی می کنه... و بعضی وقتا شرمنده میشم از حسی که چند ماه پیش بهش داشتم... نمی دونم اما خیلی از این بابت اذیت میشم... اون متوجه تفاوت من با بقیه شده... اینکه اگرم گهگاه حرفی بزنه و کاری بکنه مطمئنه من آویزونش نمی شم و براش دردسر درست نمی کنم... همینه که راحته... نمی دونم چی بگم...

چند روز پیشا یه روز عصر بهم زنگ زد... دفعه اول بود تو این چند سال که بهم زنگ میزد... گوشی دستم بود و چند بار اسمش رو خوندم تا مطمئن شم خودشه... تا جواب بدم هزار تا فکر تو سرم اومد...بیشتر از همه یاد گذشته ها و ماجرای ح افتادم... جواب دادم... برای دوستش بل.یط می خواست... اولش حرف زد و بعدش که باید نرخها رو براش می فرستادم دیگه چت کردیم... کلی گفت و خندید و شوخی کرد... تا حدود ساعت دو شب ادامه داشت چون خیلی هم برای پرداخت عجله داشت و پیگیر بود و تا مطمئن نشد که دوستش واریز نکرده ول نکرد... کلی در مورد پر.وازا شوخی کرد و وقتی هم شماره کارت دفتر رو فرستادم کلی به فامیل رئیس خندید و شوخی کرد...

حال عجیبی دارم... و شرمنده... کاش این حس رو در موردش تجربه نکرده بودم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد