در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

610

فردا شبش عجیب تر شد!...

آخر شب بود که دیدم ازش پیام دارم!...

ویس بود!... تا بازش کردم آن شد و پرسید چطورم؟...

باورم نمیشد... یه تیکه از ساز زدن خودشو برام فرستاده بود...

گفتم عالیه دارم می شنوم...

و شنیدم و گفت و گفتم... و گفت و گفتم...

بگو و بخند...

اخرش گفت حلالم کن دارم میرم ولایت و اگر مردم هر ماه سر قبرم شج.ر.یا...ن گوش کنید...

می گفت و می خندید... شوکه شده بودم....

ازش بعید بود...

گفتم مراقب خودتون باشید و سلام مادرتونو برسونید... گفت تو هم سلام مادر جانتو برسون...

همون شب دوستشم تو این.ستا پیام داد که خانم سین خیلی وقته ندیدمتون دلم براتون تنگ شده...


اون مزاحم تلگ.رامی هم چند شبی پیام داد...

تصنیف شجر.ی.ان... و شعر مولانا...

..........

خانم سین سرش به کار خودشه.... هفته اخرسال رو علی رغم وضعیت موجود باید بره سرکار و میره...

شرایط بدیه... خیلی بد... خیلی سخت... خونه... کار... تمرین...

ولی هوا خوبه... همه جا سبزه... سبز روشن... سبز بهاری... برگای نو و جوون... ابر صبح و هوای دل...

به خودش میگه چه حال عجیبیم...


هر شب ویس می فرسته...

دوباره شده سین عزیز و مونده...

هر شب تمرین می کنه و می فرسته و شیخ براش چک می کنه...

گرم شده... مهربون شده... چیزی که خانم سین تو این دو سال ازش ندیده بود... 

اما خوب موقعی این اتفاق افتاد... وقتی که خانم سین رو تصمیمش محکم وایساده...

دیگه پیاماش تلگرافی و سریع نیست...

مکث می کنه... احوال می پرسه... کمی حرفو کش میده...

ولی خانم سین محکم تر وایساده...

.........

چند روزیه یه نفر پیدا شده...

پیام میده...

صبح بخیر میگه...

یه آشنای قدیمی... یه ناآشنای قدیمی...

نمی دونم...

دلم بدجوری آشوبه...

من دیگه برای هیچی مقاومت نمی کنم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد