در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

609

کلاس حضوری همچنان تعطیله...

پنجشنبه تنهایی دفتر بودم... روز قبلش به خاطر وایتکس زیادی که زدن حالم بد شد... اما پنجشنبه که کسی نبود پنجره اتاق کناری رو باز گذاشتم و بدون غرغر بچه ها از سرما برای خودم تنها نشستم... روزه هم بودم... اخرین روز از روزه های قضای پارسالم... با صدای بلند موزیک گوش کردم و بعدش قصد داشتم خودم برم برای خرید هدیه خودم... زنگ زدم خونه که بگم دیرتر میام که بابا گفتن خودم میام دنبالت... رفتیم و همون چیزی رو که می خواستم پیدا کردم... یه م.ا.گ فلا.سک خوشکل که کلی باهاش حال می کنم...

جالبه! البته به نیت خود آدم بستگی داره ولی همین شده رفیقم و جایگزین اون... دفعه اول که توش قهوه خوردم و دیدم تا آخرآخرش گرم موند به خودم گفتم ببییییییین! این موندنیه! کسی که تا آخر آخرش گرمه... قابل قیاس نیستن ولی دارم قیاس می کنم... 

حسم رفته... یعنی دوستش دارم اما نه اونجوری... با هم در ارتباطیم تقریبا هر شب... میگه صداتو بفرست و می فرستم و حتما چک می کنه و جواب میده... 

نمی خوام جور دیگه فکر کنم اما از بعد از تصمیم اساسی من خیلی بهتر هم شده که البته برام مهم نیست... تو پیامهای خصوصی شوخی می کنه... میگه... می خنده... پیگیر کارمه... حتی وقتی شنبه تکلیفمو براش فرستادم بلافاصله چک کرد و تو گروه حدود شش-هفت دقیقه راجع بهش حرف زد و همشم می گفت خانم سین اینجوری تحلیل کرده اینو گفته اونو گفته اینجاش درسته فلان جاش توضیحش اینه و نهایتا گفت نود درصدشو درست تحلیل کردم... 

نگفتم اما دوست داشتم بگم باور کن برای هیشکی جالب نیست تحلیل من چی بوده و تو با این گفتنت فقط حس بقیه رو به من بد می کنی...

دیشب هم برای اولین بار تو تمام این چند سال ابتدا به ساکن خودش پیام داد و یه مطلب متفرقه فرستاد! خنده م گرفته بود... چون دیگه برام مهم نیست... همین که تو ذهنم روزی صدبار برخورد باهاش رو نمیبینم و هزار تا داستان سر هم نمی کنم یعنی همه چی... فکر و خیال خیلی بده... 

خلاصه اینکه بازم تغییر کرده و خوبتر شده و شاید اصلی ترین دلیلش اینه که الان تو خونه حبسه و تنهاتره و کسی دورش نیست... و بچه ها هم درس رو جدی نمی گیرن و فایل نمی فرستن و تحلیل نمی کنن...

در هر حال من ماگم رو با جمیع ویژگیهاش ترجیح می دم به اون :)))) 

هم مطمئنم مال خودمه هم گرم می مونه هم هر وقت بخوام کنارمه... 

ارتباطمو کم نمی کنم باهاش می خوام تا شرایط اینجوریه و امکان کلاس حضوری نیست یه چیزایی حل بشه برام...


می خوام به خودم افتخار کنم بنابراین بزرگی کارمو به روی خودم میارم... همین چندسطری که نوشتم شاید چند وقت پیش آرزوهای من بود... این پیامها... این صمیمی تر شدن ها... و... و... و... اما فقط لبخند میزنم و کارمو می کنم... کار... تمرین... کار خونه... تمرین... کار.... 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد