در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

607

همچنان کلاس حضوری نداریم...

همچنان بعضی شبا خوابشو می بینم که می دونم در حال حاضر این همه فشار همه جانبه و تنهایی علتشه... که مثلا بیرون ساختمون کلاس وایسادیم و شبه و همه جا تاریک و اصرار داره اسن.پ بگیریم و با هم بریم... می دونم چیزی توش نیست...

همچنان میرسم به جایی که بارها رسیدم... اینکه حس کنم عادی شده و حسی نداره و باز فرو برم تو لاک خودم و به خودم بگم باید تمومش کنی تااااااا.... تا باز اتفاق جدیدی بیفته و همه ش یادم بره...

خسته م از اینکه اینجوری وابسته ی این داستان شدم...

صدامو فرستادم و همچنین تحلیل آو.ازم رو... صدامو شنید و گفت خشک شده از هوا و این عالیه... اما... من دنبال شنیدن این نبودم... فقط اینو شنیدم که گفت سلام سین عزیز خوبی؟ شبت بخیر... به خودم گفتم مگه من اسم ندارم؟! حسرت به دلم موند اسممو بگه... داره فاصله شو حفظ می کنه... کاملا مشهوده... 


همچنان این دور باطل تکرار میشه... 

احتمالش کمه قبل از عید کلاس حضوری داشته باشیم...

روالمون همینه... صدامونو بفرستیم... بشنوه... نکته ها رو بگه... قطعه بده تحلیل کنیم... و...

و هیچ... و باز دیوونه شدم... می دونم تنها داستانیه که این روزا زورم بهش میرسه و سر هر چی فشار تحمل می کنم بیشتر وابسته ی این ماجرا میشم...

امشبم صدامو فرستادم... جواب داده... ویس گذاشته... نمی رم سین کنم... چراشو نمی دونم... اصلا مهم نیست...

دلم می خواد حالشو بپرسم... مخصوصا که می دونم این روزا محبوسه تو خونه... ولی نمی پرسم... وقتی میبینم فاصله گرفته عقب میرم... رسیدم به جایی که بگم کاش اون چند هفته رویایی رقم نخورده بود...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد