در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

604

حال خوبی ندارم

یه عمر برای همه چی سکوت کردم... هیچ کس نمی دونه که تحمل خونه ی ما چقدر سخته... کاش میشد تنها زندگی کنم... خیلی به تنهایی نیاز دارم... سرکارم مشکلات تموم نشدنیه... مثل همه جا...

دیروز رفتم... به موقع رسیدم... خودش بود و شب.نم... هنوز کسی نیومده بود... یه کم که نشستیم نگ.ار اومد... یک و نیم بود که شروع کرد بی اینکه یه کوچولو صبر کنه برای اومدن بقیه... حتی شب.نم تعجب کرد و چند بار پرسید مگه بقیه نمیان؟! و بی توجه به حرف اون فقط جملات درس رو تکرار میکرد... تو همین هیر و ویر مر.یم و کی.می رسیدن و وقتی دیدن درس شروع شده سریع نشستن که بنویسن و وقتی کی.می گفت میشه دوباره بگید؟ با خونسردی تمام گفت نه نمیشه...

این مساله چندبار دیگه تکرار شد و هر سوالی که کی.می می پرسید که باید تکرار میشد میگفت نه یه بار بیشتر نمیگم... 


اتفاقی افتاد که دوست نداشتم اینجوری رقم بخوره... 

دو هفته پیش تکلیفی داده بود که باید بود انجامش می دادیم. دو هفته وقت داد. تحلیل یه کنسرت پنجاه دقیقه ای... علی رغم مشغله زیادم و نبودن همکارم هر جوری بود براش وقت گذاشتم. تمومش نکردم اما سی و هفت دقیقه شو پیش رفتم. نمی دونستم هیچکس انجام نداده وگرنه منم نمی گفتم انجام دادم. حداقلش این بود که سرکلاس خصوصی تحویلش میدادم. 

ولی از سمت چپش شروع کرد و تک تک اسما رو می گفت و می پرسید فلانی انجام دادی؟ من نفر دوم بودم. واقعا نمی دونستم هیچکس انجام نداده. گفتم بله و تحویلش دادم ولی دیدم بعد از من هیچکس جوابش مثبت نبود!

این یعنی فاجعه! شده بودم بچه مثبتِ خود شیرین! ازم تشکر کرد و گفت ممنونم ازت انجام دادی و چیزای دیگه که یادم نیست چون جو و نگاههای سنگین بقیه رو دوست نداشتم متوجه خیلی از حرفاش نمیشدم. و به بچه ها گفت معلومه که هیچ ارزشی برای حرفای من قائل نیستید. و این پنج نمره از آزمون صد نمره ایه نهاییتون بود. و شما خانم سین حتی غلطم نوشته باشی پنج نمره رو گرفتی. رو کاغذی که جلوش بود اسامی رو نوشت و جلو اسم همه صفر گذاشت و من پنج!!!...

کاغذ رو بعد از کلاس رو میزش دیدم و ازش عکس گرفتم... 

گرمم بود حسابی... همش خودمو باد می زدم... تا کاغذ برداشتم و شروع کردم باد زدن خودم با لبخند برگشت سمتم و گفت باز شروع شد! گفتم اره تابستون من شروع شد... 

معنی کلمه می پرسید بلد بودم... گوشه می پرسید بلد بودم...ریتم می پرسید بلد بودم... از اون روزایی بود که اتفاقی اینجوری شد و خوب قطعا حس بقیه به من خوب نبود...

یه جاشم رو کرد بهم و از نحوه کوک کردن سازم پرسید... 

ش.بنم سیاستشو کاملا در قبال من عوض کرده بود... به جای تابلو بازیهای جلسات قبل خودشو بیشتر بهم می چسبوند و حرف می زد... اما یه چیزایی هم از حرصش از دستش در می رفت! مثلا خط میکشید رو دفترم! مثل بچه ها! یه جاشم اروم گفت اگر تو تکلیفو انجام نداده بودی ماها صفر نمی گرفتیم. که اروم بهش گفتم واقعا اگر می دونستم کسی انجام نداده تحویل نمی دادم...

در مورد لبهای مریم هم که تزریق کرده بود گفت و بهش اشاره کرد و گفت تو هم با رییستون برو مثل این پلنگ شی! حرفای بی ربط می زد و در ظاهر خوب و صمیمی بود...

سرکلاس خودمون اتفاق خاصی نیفتاد... به طرز عجیبی بعد از اون چند جلسه ی رویایی بی وقفه شروع می کنه درس رو! من که تصمیم نداشتم چیزی بگم ولی فرصت هم نداد... تا وارد شدم برگشت سمتم و با چهره ی گشاده گفت به به! بیا تو... و سریع پرسید درس چی بود؟ نیم ساعت طول کشید ولی هیچ حرف متفرقه ای پیش نیومد... و این برام عجیبه.... این فاصله گرفتنه عجیبه... انگار یه نیروی منفی خارج از اختیار ما داره دست میبره تو این ماجرا... من حس و حال و اشتیاق و حرفا و نگاهاشو یادم نمیره... هنوزم رفتارش با من فرق داره تا بقیه... ولی فاصله گرفته انگار... 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد