در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

594

به مرحله ای رسیدم که فقط مثل یه گیاه زندگی می کنم.... شاید حس گیاه بیشتر از من باشه...

فکر نمی کردم رفتن مادربزرگ اینقدر اذیتم کنه... 

تو اون هفته شومی که همه به نوعی درگیر بودن حال ما خیلی خرابتر بود... یادم نمیره... حتی نمی دونستیم میشه تشییع کرد یا نه... اون طرفا وحشتناک شلوغ بود... هر جوری بود رفتیم... به قول بابا نمی دونستیم اون وضع تا کی ادامه داره... و غریبانه ی غریبانه همه چی انجام شد... خیلیا نمی تونستن بیان... حق داشتن... اوضاع مناسبی نبود... حتی نتونستیم مراسم بگیریم تو مسجد... نمیشد با جون مردم بازی کرد... روزای تلخ و غریبانه ای بود... دو روز اول دفتر تعطیل بود... خودم مریض بودم... نمی دونم چم شده بود... روز تشییع بی اینکه سردم باشه تو صف نماز مثل بید می لرزیدم... اون دو روز همش با یه پتو رو کاناپه ولو بودم... انگار همه چیز مثل یه فیلم درهم و بی سر و ته از جلو چشمام می گذشت...

نمی تونم بنویسم اون روزا رو... 

بهش پیام دادم که اینجوری شده... ابراز تاسف کرد و گفت بیا حتما... صبح پنجشنبه حلوا پختم و تو ظرف کردم و فرستادیم برای فامیل... بعدش رفتم... با چهره ی بی نهایت بی رمق و له... تسلیت گفت... گفت نمی دونم چی بگم... و اون روز رو که امتحان هم داشتیم نه امتحان گرفت و نه درس داد و گفت چون حس می کنم این هفته حال خوبی نداشتید فقط بشنوید...

الان سه هفته گذشته ولی انگار خودم رفتم اون دنیا و برگشتم... اون روز دشتی گذاشت و خوند و باباطاهر و فایز... و بغض کردم... مامان بزرگ همیشه عاشق اواز دشتی بود و باباطاهر و فایز... 

مدتی گذشته ولی من هنوز آدم نشدم... هنوز حالم بده و به زندگیمون که نگاه می کنم دلم می خواد همه با هم بریم... نباشیم دیگه... ناشکری نمی کنما... خدایا نبخش منو اگه ناشکری کنم... ولی تحمل خونه و اون همه درد و سختی رو ندارم... مامان همش مریض... همش دکتر و دوا... الان یکساله... بابا که اونجوری و هرشب هرشب اون وضع و پیگیری نکردناش حال هممون رو بد می کنه...

فقط می خونم... همش تو کمد حبسم و می خونم... و مدام اونایی رو که تو این یکسال از دست دادم میان جلو نظرم...


اونقدر خوب شده که تحمل این همه خوبیشو ندارم بدون بودنش... وقتی نیست چرا باید اینقدر خوب باشه؟!... 

هنوز با شک به حسش به نگار نگاه می کنم ولی با منم بی نهایت خوبه... دیگه در موردش نه با ها.له حرف زدم نه من.صی نه می.ترا... بگم که چی؟! بگم اینو گفت اونو گفت این کارو کرد اون کارو کرد و هیچی؟!... 

نگاهش بهم جون میده... وقتی اونجا هستم به هیچی فکر نمی کنم... درنظرم بزرگه... خیلی بزرگتر از خودش... اونقدر بزرگ که بتونم کنارش آروم باشم... ولی نیست... وقتی تو جمع باهام حرف میزنه... وقتی جلوم می ایسته و دستشو جلو میاره و انگشتشو میگیرم و خم می کنم و میگم چیکار کنه... وقتی بقیه هستن و از ترس هیچ جا رو نگاه نمی کنم و فقط خودشو نگاه می کنم و لبخند میزنه و دستشو میده بالا که یعنی سرتو بالا بگیر... وقتی میگه خانم سین فقط خصوصی بیاد و کی.می میگه چرا فقط خانم سین و جواب میده چون پارتیش کلفته... وقتی میاد پایین درو برام باز می کنه و نگام به نگاهش میفته و هر چی اصرار می کنم نمیره تو آسانسور و حرفی از سنم نمیزنه و میگه سمت راستی و خانوما مقدمن و مدام باهام حرف می زنه... وقتی از قهوه خوردنم می پرسه و می بینم یادش مونده که من قهوه می خورم... وقتی حواسش هست بهم که حتما چیزی می خورم یا نه...  چی بگم که هر ثانیه ش تو ذهنم ثبت میشه...

الان نوشتمش ولی تمام این مدت تا میاد تو نظرم این کاراش پرتش می کنم بیرون... 

نمی تونم باور کنم اتفاقی بیفته... 

از خانواده ش میگه و فضای روستاشونو به بهترین نحو ترسیم می کنه... جوری که دوست داری همراه شی با مادرش و تو کوچه های روستا قدم بزنی و تا پای کوه بری... 

ولی می دونم نمیشه... می دونم... دلم برای هیچی روشن نیست... 

من هر لحظه برای رفتن آماده م...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد