در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

576

با اولین نگاهش گفتم این هفته مو ساخت با همین نگاه... و دومین بار انگار قلبم آروم شد... حرفی میزد و بعد بی اینکه من متوجهش باشم دنبال نتیجه ی حرفش تو چهره من بود و یهویی متوجه میشدم...

همه چی خوب بود... خوب بودم... خوب بود... علی رغم جهنم فاجعه بار این روزای دفتر خوب بودم... خوب خوندم... یه تحریرم رو که گفت افرین اصلا فالشی نداشت!.... ولی بعدش دلم گرفت...

چراشو نمی دونم... حتی وقتی دیدم کلاس کیمی خیلی طول کشید پیش خودم گفتم دیدی فکر می کردی فقط با تو اینجوریه! ولی وقتی بیرون اومد گفت که تمام مدت داشته دعواش می کرده.... بازم با این وجود دلم یه جوریه... الان همش حس می کنم هیچی نیست... 

هر وقت به این حس میرسم میگم کاش همیشه بمونه...

575

امروز مسئول رستوران از ها.له خواستگاری کرد...

البته مثلا نامحسوس! بهش گفته بوده یکی از بچه ها یک ماهی میشه ازم خواسته باهات حرف بزنم... خلاصه حدس میزنه که برای خودش می خواد و میگه بهش بگید نه و چه خوب شد که شما گفتید نه خودش چون تو یه محیط هستیم و سخته هر روز با هم رو در رو شیم... می گفت دهنش خشک شده بود وقتی حرف میزد... نمی دونم ولی حس عجیبی داشتم وقتی تعریف می کرد... شاید اون فردا اصلا دیگه یادش نیاد اما من برام...


چند روزه همش دارم به حرف اونروزش فکر می کنم. اینکه ازم پرسید نمی خوای از ایران بری؟

نمی دونم چرا باید همچین چیزی بپرسه...

شاید منظوری نداشته و نباید گنده ش کنم...

آره اما همش فکرم درگیر این حرفشه...

ای خدا...

574

همه چی خوب پیش میره....

انگار عادی شده که بعد از کلاس حتما یه ربع-بیست دقیقه ای حرف بزنیم... 

وقتی این بارم تکرار شد بیشتر برام عجیب بود! خوبه... دوست دارم... درسته فقط از دستش میگه ولی مابینش چیزای دیگه هم میگه...

این جلسه اولش بعد از سلام و احوالپرسی گفت خانم سین نمی خوای از ایران بری؟ گفتم نه برای چی؟ گفت همینجوری...

واقعا نمی دونم یعنی چی این حرفش... ما بین سوالاتش از دستش از داداشمم پرسید و اینکه چه سازهایی می زنه و دوست فلانیه و با فلانی دیدمش... قبلا داداشم گفته بود که با هم کافی شاپ رفتن... این قضیه مال چند سال قبله...

سازشو آورد کوک کرد و ما بین دو تا صندلی ساز از دستش افتاد!...صداش وحشتناک بود! گفتم شکست!  قلبم وایساد... اونقدری که افتادن ساز ناراحتم می کنه یه ادم بیفته زمین ناراحت نمیشم...

وقتی هم خوندم راضی بود... از تحریرمم راضی بود... آخرش گفت ممنونم از تلاوت زیبات!!!! این دیگه باعث شد شاخ رو سرم در بیاد! آخه هنرجو بره خوب بخونه بهش میگن ممنون؟! اونم تلاوت زیبا!

روز قبلش هم که ویسم رو شنیده بود و کلی تعریف کرد...

بیرون کیمی پرسید خوب بود؟ گفت آره... گفت معلومه دیگه همینجوری استاد میزدن و شما می خوندید....

همه چی خوبه... ولی من چیزی حس نمی کنم... یا شایدم نمی خوام حس کنم...