در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

501

و امروز چهارمین چهارشنبه ست که نمیرم... اما همچنان هر شب تمرین میکنم...

حالم خوب نیست... دیشب نمی دونم چی شد که یهو بدجوری دلم گرفت... اونقدر شدید که نفسم بالا نمیومد... پستی که گذاشتم رو اح.سان دید و بلافاصله اومد تو اتاقم... بغلم کرد و هی می گفت چی شد که یاد سازت افتادی؟ جوابی نداشتم بدم... بغض کرده بودم و اصرارش باعث شد منقلب شم... ولی بازم خودمو کنترل کردم چون زیر چشمم تازه کرم زده بودم و خوب نبود اشک بهش بخوره ولی چشمام قرمز شد... دستمم درد گرفت حسابی و قلبم یه جوری بود... هنوز نمی تونم کنار گذاشتنشو باور کنم... از همه چی و همه ی کسانی که مسببش بودن دلخورم... بدجوری هم دلخورم... جالبه که حا.مد میاد و به راحتی لایک می کنه و میره...*

* چند شب پیش ها.دی پست گذاشته بود از استا.نبول!!!!! کلی حیرت کردم... البته یادمه که یه بار بهم گفت چند تا از فامیلاش اونجا هستن...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد