در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

495

هنوز برام زیباترین و خوش صداترین سازه... هنوز مضرابهای خوش ساختش رو که می بینم و لرزششون روی ساز، به وجد میام... هنوز عاشقشونم... هر چند مدتیه دستم ازشون کوتاهه... وقتی صداشو می شنوم بدجوری دلم به درد میاد و همیشه فکر می کنم یه روزی بر می گردم... یه روزی که بدون مشکل و گرفتگی و درد و نارحتی بتونم بزنم... عمر داره میگذره... به سرعت باد...

یک هفته از کلاس گذشت... درسهامو که فرستاد دیگه باهاش ارتباطی نداشتم... نه پیامی نه چیزی... اما بدجوری منتظرم... و خودمم می دونم که دارم اشتباه میکنم... خودم می دونم چیزی نیست و الکی دل بستم به حرفای الی... امروز من.صی می گفت قبل از ازدواجش با الی حرف زده بوده. همون موقع که یه خواستگار خوب اما کوچیکتر از خودش داشته و اون موقع بهش گفته اینو قبول نمی کنی  اما کسی میاد که اصلا شبیه این نیست... اینو که گفت یه آن تو دلم بد آشوبی شد... اینکه نکنه حرفاش در مورد خان هم درست از آب در بیاد! هم دوست دارم بشه و هم به شدت نه! می ترسم... من آدم عوض شدن تو این سن نیستم... هم این حرفا هم حال این روزای آزا.ده به شدت منو نگران کرده و می ترسونه... آزاد.ه هم اولش فقط خواسته بعد از یه عمر یه رابطه رو تجربه کنه و آخرش شده حال خراب و بد الانش... وابسته شده... عاشق شده... ولی این رابطه به تهش رسیده و حالا دیگه کاری از دست هیچکس بر نمیاد... اینا همش برای من هشداره... من که البته هیچ وقت از خودم نمی بینم برای امتحان هم که شده مثل اون رفتار کنم... اما بعضی تشابه های اساسی تو ماجرای آزا.ده و شرایط الان من می ترسوندم...

راستش اصلا خان حرفی نزده و چیزی نگفته و همونطور که خیلی رفتارها و حرفا رو میشه رو منظور برداشت کرد به همون اندازه هم میشه بی منظور تلقیشون کرد...(هرچند الی بهم گفته خیلی زود اتفاق میفته و حرف میزنه...)

و دیگه من بخت و اقبال خودمو می شناسم که اگر برم به سمت برداشت اول هیچ اتفاقی نمیفته... و شاید واقعا چیزی هم نباشه که بخواد اتفاق بیفته...

تو این سن حال آزا.ده مثل ساختمونیه که یه عمر باشکوه و با وقار ایستاده بوده و یهو فرو می ریزه... خوب درکش می کنم... مثل ادمهای مسنی که باید حسابی مراقب باشن زمین نخورن چون اگه استخونهاشون بشکنه دیگه خوب بشو نیستن... و من می ترسم... از این تصویر میترسم... از حال بد آزا.ده می ترسم... از اتفاقهایی که قراره تو چند ماه آینده بیفته میترسم... من قراره تا کجا پیش برم؟ من قراره چیکار کنم؟ با این حفره بزرگی که تو دلمه و صدا و نگاهی که آروم آروم داره پُرش می کنه و پیش میره و پی یه ساختمون باشکوه و با وقار قدیمی دیگه رو آروم آروم می کنه، چه کنم؟ نمی دونم باید از همینجای راه برگردم یا باید ادامه بدم؟ نمی دونم این هم مثل بقیه زندگیمه یا استثنا و اتفاق باشکوه زندگیم داره میفته؟ 

جالبه... بعد از چند سال بازم رسیدم به اسم وبلاگم... در ابهام...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد